شناسنامه نمایش 

       گوشی زنگ خورد. خانمی خودش را مدیر روابط عمومی نمایش معرفی کرد وگفت آقای ایرج راد، اعضای هیات مدیره مرکزی خانه تاتر را  به افتتاحیه نمایش ( درگوش سالمم زمزمه کن) دعوت کرده .       خوشحال شدم. خیلی وقت بود از آقای راد بازی ندیده بودم.اوخود را از همه بازی های سینمایی و تلویزیونی وتاتری برای رسیدگی به امورخانه تاتر مخصوصن ساختمان جدید، محروم کرده بود. پیش خودم فکر کردم بازی یادش نرفته؟ باید دیدنی باشد. مهمتر اینکه پارتنرش سعید امیر سلیمانی بازیگر پیشکسوت و قدیمی ، از شاگردان اولیه مصطفی اسکویی در تاتر آناهیتاست. خبر تمرینش را قبل از کرونا شنیده بودم که مترجم و تنظیم کننده این متن و کارگردانش مرحوم جعفر والی است ولی حالا بعد از مرگ او دوباره تمرین کردن و به صحنه آوردن این نمایش برایم جالب بود. به خصوص که در پوستر تبلیغاتی نوشته بود کارگردان مرحوم جعفر والی . خیلی تعجب کردم . او که نیست دیگر چطورکارگردانی کرده. دریافتم که دوستان حرمت دوست مرحوم خود را نگهداشته ، همان میزانسن و کارگردانی او را رعایت کرده اند.

     یاد کارگردان فعال و پر انرژی آلمانی- ایرانی مان علیرضا کوشک جلالی افتادم که بعد از کارگردانی نمایش فقط شب اول نمایش به صورت مهمان روی یک صندلی مخصوص و متاسفانه حالا هم (ویلچر) می نشیند، نمایش را نظاره می کند و آخرین راهنمایی ها را در آخر اجرا به بازیگران می کند و کار را به دستیار ش می سپرد وفردای آن شب راهی آلمان می شود. وقتی از او پرسیدم این چه روشی است، گفت این روش آلمانی است. کارگردان کارش را تا شب اول انجام داده، بقیه اش دیگر به بازیگران مربوط است. اگرخطا بروند دستیار به من خبر می دهد و من تلفنی گوشزد می کنم .بازیگران که دشمن خودشان نیستند کار شان را خراب کنند. من به بازیگرانی که انتخاب کرده ام ایمان دارم و می دانم خلاف مافوق هدف نمایش نخواهند رفت. گیرم که به کشف جدیدی هم رسیده باشند، دستیاربه من منتقل می کند. اطمینان دارم که درجهت بهتر شدن نمایش است. بنابراین من باید بروم و در آلمان به قرارداد جدیدی که دارم برسم .  واقعن این همه اعتماد به گروه نمایش، برایم باور نکردنی و عجیب است.  عجیب است برای اینکه او را با کارگردان های خودمان مقایسه می کنم. هیچ کدام را تا به حال ندیدم که به بازیگران  خود آنطور که جلالی اعتماد دارد داشته باشند. البته (نمی دانم این را به حساب خوبی یا بدی ایشان بگذارم)  که انشالله بر نخورد، که ایشان ، چهارچشمی بازیگران را از پشت پرده یا صندلی آخر، یا اتاق فرمان می پایند که مبادا به آنچه تا شب آخرتمرین و ژنرال رسیده اند، یک سانتیمتر این ور و آن ور نروند. بازیگران که قرار است هنگام بازی، دیوار چهارم را فراموش کنند، متوجه دوچشم که نه ، بلکه چهار چشم کارگردانند که ازدیوار چهارم نظاره گرآنهاست. مگر می شود دیوار چهارم را هنگام بازی از یاد برد؟! وتازه آخراجرا هم همه را جمع می کنند و ریز لغزش ها و نکات جا افتاده یا تپق ها را یاد آور می شوند وناخواسته خجالت می دهند. بگذریم. 

   با اشتیاق خودم را به سالن رساندم. خدای من چه ازدحامی . چندین نمایش در سالن های این مجموعه در حال نمایش است و مخاطبین در لابی این تماشاخانه در هم می لولند . به تک تک آنها نظاره می کنم . به ندرت می بینم که ماسک زده باشند می اندیشم که نکند گفته اند در فضای بسته ماسک هارا برداریم ومن خبر ندارم. ولی من برنداشتم. چیز جالبی که در این نظاره گری به چشمم خورد نسل جوانی بود به جرات می توانم بگویم که جز خودم و چند پدر و مادر، دختر و پسری بالای سی سال ندیدم. خیلی خوشحال شدم برایم خیلی خوشایند بود خدا را شکر کردم که این نسل جدید، این قدر شایق دیدن تاترند!! در همین شش و بش بودم که چشمم به پوستر نمایش در گوش سالمم زمزمه کن افتاد . دو پیرمرد که با گریم ایرج راد و سعید امیرسلیمانی را پیر تر نشان می داد . پیش خودم گفتم آیا این جوانان که همه از نسل جدیدند، به دیدن نمایش سه مرد، از نسل پیشین آمده اند؟ نویسنده ، کارگردان و دو بازیگر از نسل به قول نغمه ثمینی ( پشت سر) یاد سخن شیوای این نمایشنامه نویس بزرگ زن ایران و استاد نمایشنامه نویسی دانشکده هنرهای زیبا افتادم که خطاب به شاگردانش می گفت:( ما درنقطه ای هستیم که آژیرقرمز انقطاع نسلی به صدا درآمده و چاره ای نداریم که با نسل میانه و نسل پیش رو( باکسره ی شین ) گفتگو کنیم. گفتگو یعنی معجزه ، شما باید گفتگو کنید تامعجزه اش رو پیدا کنید) .آیا سفارش این هنرمند نمایشنامه نویس به گوش جوانان ما رسیده و در پی کشف این معجزه اند؟ آیا جعفر والی و به طریق اولی ایرج راد و سعید امیر سلیمانی ، حرفی برای این جوانان ( پیش رو) دارند؟ 

v

   قبل از اینکه نمایش شروع شود مسول سالن تماشاچیان را به زدن ماسک هشدار داد. نگاه کردم وبا تعجب دیدم تقریبن همه به غیر از من  ماسک دارند. ای دل غافل، ماسک من افتاده بود و خود خبر نداشتم. دست پاچه از مسول خواهش کردم یک ماسک به من که در صندلی آخر کنار دیوار ردیف دوم نشسته بودم بدهد که خانمی در همان ردیف ما یک ماسک تمیز را از کیفش درآورد از کش آن به ظرافت زنانه گرفت وبه بغل دستی اش داد و اوهم به هما ن ظرافت به بغلی تا رسید به من.   تشکر کردم و نگاهی به تماشاگران انداختم . تمام صندلی ها پر بود. دنبال آن نسلی که خانم ثمینی حرفش را زده بود گشتم. دیدم بیشتر صندلی ها را دختران و پسران زیر سی سال پر کرده بودند. خب به نظر حرف نغمه ثمینی به گوش نسل پیش رو رسیده که گفته بود : (دیالوگ ، تنها و تنها درمان دردی است که مارو از تنهایی، از رهاشدگی ، بر روی کره زمین نجات می ده.) 

     نمایش شروع شد و من هنوز درفکر این بودم که آیا این نمایش می تواند دیالوگی با نسل پیش رو که در سالن نشسته اند برقرار کند که بازی این دو بازیگر پیشکسوت باصدای رسا و گفتن دیالوگ های واضح و قابل شنیدن برای گوش های ضعیف من، مرا از تفکرات پیشین در آورد و به عالم این دو پیرمرد برد.       دیگر من در سالن نبودم بلکه در پارکی بودم که این دو پیرمرد باهم قرار گذاشته بودند. دو آدم را دیدم که از زندگی و بی هدفی عاصی شده ، تنها و رها شده بودند، کس و کاری نداشتند و جامعه ی بی رحم آنها را رها کرده بود. آنها در منتهای نا امیدی از ادامه زندگی، نقشه ی خود کشی را می کشیدند. بعد از چند بار اقدام به خود کشی نا موفق ، سرانجام با به دست آوردن یک اسلحه گرم می خواستند به زندگی خود پایان بدهند. سر اینکه چه کسی اول خود را با تیر بزند کش مکش دا شتند تو گویی ته دلشان نمی خواست خود را بکشند و یحتمل پیش خود می اندیشیدند که اگر اول من خودم را بکشم ممکن است دومی از کشتن منصرف شود. به هر حال صاحب اسلحه  تیری رها می کند و به زمین می افتد. نفر دوم که رفیق خود را مرده می بیند، به سر و سینه می زند و از این که تنها تر شده سخت از خود کشی پشیمان می شود و رفیقش را سرزنش می کند که چرا این کار را کرد. چون دست کم او بود که با هم حرف بزنند و ملال روزگار را فراموش کنند که رفیق تیر خورده بلند می شود و می گوید من تیر الکی در کردم. چرا همین لحظات را که باهم حرف می زنیم از دست بدهیم. تو هم که می بینم از مردن من راضی نیستی و غمگین شدی پس بیا بریم نوشیدنی گیر بیاریم و رفع عطش کنیم و از لحظات خود لذت ببریم. زندگی با تمام تلخی و رنجی که دارد به زنده بودن و باهم بودن و باهم حرف زدن می ارزد. پس باهم حرف می زنیم باهم گردش می کنیم وباهم به روزگار می خندیم . نمایش با این عمل پایان می یابد که دو رفیق تصمیم می گیرند دیگر از خودکشی حرفی نزنند واز تمام لحظات زندگی شان از کنار هم بودن و حرف زدن لذت ببرند.و هدف برتر نمایش هم همین بود که ارزش باهم بودن و باهم دیالوگ برقرار کردن را به ما گوشزد کند.و الحق کارگردان و بازیگران در رسیدن به هدف اصلی نمایش موفق بودند پس به صرافت دریافتم که این دو بازیگر نه تنها بازی کردن در صحنه تاتر از یادشان نرفته، بلکه برای خیلی از جوانان ما می توانند الگو باشند زیرا با همت والایی که دارند سیگار نمی کشند. در این سن خود را سالم نگه داشته اند که توانستند با قدرت نمایشی را که تمامن دیالوگ و حرکت است با موفقیت به پایان برسانند و بر روی تماشاگران تاثیر بگذارند و از همه این ها مهم تر روح جعفر والی کارگردان ومترجم و ایرونیزه کننده ی این نمایش به حقیقت از این اجرای موفق شاد است. جعفر والی مانند علیرضا کوشک جلالی برای قرارداد جدیدش به آلمان نرفت بلکه بعد از کارگردانی به عالم باقی رفت اوهم به بازیگران خود اعتماد کامل داشت که آنها عین همان چیزی را پیاده خواهند کرد که او می خواست . دست مریزاد آفرین به این رفاقت و این اخلاص.

درپایان نمایش تا جایی که می توانستم  به صورت تک تک تماشاگران نگاه کردم رنگ لبخند ورضایت در آن هویدا بود. نمایش دیالوگ خود را با نسل میانه و پیش رو (با کسره ی شین) برقرار کرده بود.    

درگوش سالمم زمزمه کن

      

کاظم هژیرآزاد