عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

                                       مولانا

 

مروری بر نمایش " نوعی داستان عاشقانه "

به کارگردانی : مسعود تاروردی

در سالن : "خسرو شکیبایی " تئاتر خصوصی " سه نقطه "

 

رنگ عشق امروزی

اگر این قول بزرگان استتیک شناس را باور داشته باشیم که هنر، انعکاس واقعیت، در تصاویر و اوصاف هنری است، پس نمی توانیم اذعان نکنیم که " آرتورمیلر" نویسنده ی معاصر آمریکا، در نمایش " نوعی داستان عاشقانه " توانسته رک و پوست کنده، بخشی از واقعیت های خشن جامعه آمریکای زمان خودش، و مناسبات حاکم برنهاد هایی چون پلیس، دادگستری، و ارگان های دیگر را برملا کرده و انسان هایی که لای چرخدنده های آنان گرفتار و خرد می شوند را در قالب نمایشی استعاری و هنری نشان داده و به چالش بکشد.

گروه اجرایی این نمایش به کارگردانی " مسعود تاروردی " و دو بازیگر آن " نسیم افشار پور" و خود تاروردی، این قصه ی به اصطلاح عاشقانه را به شایستگی و زیبایی در سالن "  خسرو شکیبایی " این سالن کوچک پنجاه صندلی و صمیمی آموزشگاه " سه نقطه " هر شب جان می بخشند. " نسیم افشار پور" با درک موقعیت های روانی یک بیمار اسکیزوفرنیک، اما به شدت خود دار، مقاوم و عاصی از اسارت خود، پیچیده گی های روحی و روانی شخصیت این زن گرفتار را به خوبی انعکاس می دهد. و به اتکای بده بستان های به موقع و مناسب به اتفاق "  تاروردی " ، جلوه ای از قربانیانی را نشان می دهند که سرمایه داری آمریکا، با دستور کار "بکش تا زنده بمانی" در پس پوشش زر و زیور خیال انگیزش، هر روز به مسلخ می برند.

چرا به اصطلاح عاشقانه ؟ زیرا در پایان محتوم این قصه ، به معنی استعاری و طنز تلخ نهفته در انتخاب این عنوان بندی پی می بریم. میلر عشق های امروزی را به سخره گرفته و می گوید روزگاری است که دیگر از پاکی عشق عشاقی چون رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد، خبری نیست. حدود هشتصد سال پیش، مولانا تفسیری از این مضمون را در یک بیتی موجز چنین بیان کرد:

(عشق هایی کز پی رنگی بود//عشق نبود عاقبت ننگی بود)

و میلر می گوید عشق های امروزی به ننگ آلوده است. بعید نیست که وی این نمایش را تحت تاثیر زندگی کوتاهی که با همسر روان پریش اش " مرلین مونرو" داشته که منجر به جدایی شان شده نوشته باشد.

" میلر" این بار به سراغ مناسبات پیچیده روانی دو سر خورده اجتماع آمریکایی رفته است. یک زن " روسپی " و یک مرد " کارآگاه خصوصی" بین آن ها نوعی ارتباط و احساس غیر متعارف وجود دارد. زن بیمار اسکیزوفرنی است و شوهر پا اندازی نیز دارد. کارآگاه هم زن دارد ولی از زندگی اش راضی نیست. قبلا پلیس معتاد به الکلی بوده که به تازگی ترک کرده ولی هنوز زخم الکل در روح و روانش ترمیم نیافته است. او به خاطر تحقیر ها و تبعیض ها ی محیط کارش استعفا داده و کارآگاه خصوصی شده است اما در این شغل هم ناموفق است و از سوی دشمنانش در دادگستری و پلیس تهدید به لغو امتیاز شده؛ بنابراین نیاز دارد که آخرین پرونده را به سرانجامی موفق برساند. زن از پرونده سازی ای که باعث شده موکل کارآگاه محکوم به اعدام شود آگاه است و مدارکی دال بر بیگناهی او در اختیار دارد اما از سوی رقبا تهدید شده که اگر آن ها را برملا کند، خود و معشوقش (کارآگاه ) را خواهند کشت. چه بسا همین ترس، باعث ازدیاد توهم و تشدید بیماری اش شده است. اگر مرد موفق شود مدارک بی گناهی موکل اش را از زن بگیرد و به دادگاه ارائه دهد، سر رقبای شغلی اش را به سنگ کوفته و موکل بی گناه اش را نجات داده و پول خوبی هم گیرش خواهد آمد.

امشب مرد اصرار می کند که زن مدارک را به او بدهد. اما زن که مطمئن است با دادن مدارک به مرد، و افشای حقایق، زور مرد به غول های درگیر این پرونده در اداره پلیس و دادگستری نخواهد رسید و زندگی و شغلش را از دست خواهد داد، از دادن مدارک خود داری می کند. امشب که زن احساس تنهایی مفرطی دارد، چند بار هم حمله ی عصبی به او دست می دهد. مرد با اصرار موفق می شود حقیقت را به طور شفاهی از زبان زن بیرون بکشد و برای اولین بار زن اقرار می کند که با رقبای مرد همدست بوده وبا آن ها هم نرد عشق باخته است. مرد هرچه تلاش می کند، نمی تواند مدارک را از زن بگیرد. در همین کش و قوس های اصرار و درخواست و امتناع است که زنگ تلفن به صدا در می آید. زن گوشی را با تردید و ترس از تعقیب پلیس و رقبا بر می دارد. ولی آن سوی تلفن یک مشتری است. زن یادش می افتد که با یک مشتری قرار داشته ولی فراموش کرده است و بی اعتنا به تاثیر این تلفن در مرد، از وی می خواهد که او را با اتومبیل ش سر قرار برساند. مرد از این همه بی شرمی در یک لحظه ی بحران یاس و حرمان، با اسلحه ی کمری اش، به زندگی زن و سپس خودش، پایان می دهد.

اما میلر، در پایان نمایشنامه اش پیشنهاد می کند که مرد منتظر می ماند تا زن لباسش را عوض کند و او را سر قرارش برساند وقتی لباس پوشیدن زن تمام می شود، هر دو از در بیرون می روند و نمایش تمام می شود.

اما " تاروردی" این پایان را دوست نداشته، می خواهد با بوم و رنگ های امروزی نقاشی کند. بهتر دیده که هر دو را به این طریق بکشد. شاید این تغییر، طنز تلخی که در داستان میلر هست، به عاشقانه ای همچون " رومئو و ژولیت " لیلی و مجنون و...که آنان نیز به هم نمی رسند و می میرند نزدیک تر کند.

فضا، اتاق خوابی ساده ، در یک آپارتمان مشرف به خیابان است. همه اشیاء متعلق به زنی بیمار، به ویژه لباس های زیر و روی خاص ش به زمین ریخته شده و پخش و پلاست و مانند درون صاحبش به هم ریخته است و سر جای خودش نیست. داستان را از آن جا می بینیم که بیماری به زن حمله ور شده و او را در ماتمی سنگین فرو برده و انتظار مرد مورد علاقه اش را می کشد تا او را از تنهایی وحشتزایش بیرون بیاورد.

ترنم بارش مدام باران، تا انتهای حادثه به صورت پس زمینه صوتی جریان دارد و صدای گاه گاه رعد و برق، تلاطم روحی حاکم بر فضا ی درونی آدم ها و خانه را به خوبی انتقال می دهد.

زمان نیمه های یک شب زمستانی است. با آمدن مرد، چراغ برق روشن می شود تو گویی که برقی در روح روان زن مشتعل می گردد و کمی از دلهره اش را کاهش می دهد.

نمایش زبان ساده و بی پیرایه امروزی دارد؛ گاه نوای موسیقی حال و هوای درونی زن و مرد را منعکس می کند و گاه در حمله های بیماری حجم عظیمی از صدا های مغشوش و در هم و برهم را می شنویم که همچون پتک در مغز زن کوبیده می شود و جور نور بی رمق فضای پیشنهاد شده را می کشد.

همه تغییرات روحی و حادثه ی اصلی در یک ساعت و اندی رخ می دهد و به انتهای دردناک مرگ هر دو می انجامد.

نمایش جهان بی ترحم قدرت های پنهان و آشکاری را نشان می دهد که ورای قوانین مشعشع ظاهری حاکم، عمل کرده و سرنوشت آدم ها را بر اساس منافعشان تعیین می کنند. و قانون و مجریان آن را چشم و گوش شنوایی برای احقاق حقوق فرد در جامعه نیست.

                                                                            

                                                                            کاظم هژیر آزاد