مرثیه ای برای کتابسوزی ها کاری از علی اتحاد
گزارشی از اجرای یک پرفرمنس وطنی
این نوشته، نقد نیست. گزارشی از حال و هوای یک اجرای پرفرمنس مدرن وطنی در فرهنگسرای نیاوران است. نام توجه بر انگیز، و پوستر حرفه ای خوشرنگ و جذاب و وسوسه بر انگیزش کنجکاوم می کند که این نمایش را ببینم؛ به علاوه که نام هانیه توسلی و مهدی احمدی، بابک حمیدیان از بازیگران جوان و به نام و محبوبم که بازی شان را دوست دارم زینت بخش پوستر است.
نام نمایش ، این سوال را در ذهنم ایجاد می کند که آیا منظور کتابسوزی در کشور ما است؟ مثلا کتابسوزی در دانشگاه جندی شاپور یا اسکندر مقدونی در تخت جمشید؟ یا اعراب در مدائن یا مغولان و افغان ها در اصفهان، و یا در کشورهای دیگر مد نظر است؟ که در مقدمه بروشوری نفیس با کاغذ گلاسه، حاوی متن نمایش ، مزین به ۷۷ قطعه عکس بزرگ و کوچک هنری، از مراحل تمرین و اجرا ، که به قیمت پانزده تومان به فروش می رسد می خرم و می خوانم، می بینم همه این ها هم هست و هم نیست. ابتدا به نظرت می رسد که تو با یک حدیث نفس (روایت خود) طرفی، زیرا نویسنده و کارگردان می گوید: کتابخانه شخصی اش را به خاطر اینکه مجبور بوده به خانه کوچکتری نقل مکان کند به ناچار و علی رغم تمایل ش فروخته و در همان سال ها خانه ای را در آتش دیده است پس این دو واقعه ، مسیر( تباهی ) برایش اولویت یافته، صد ها و هزاران کتابسوزی در پهنه تاریخ جهان را به یادش آورده و برای این همه زحمت به باد فنا رفته واژه ها، دل سوزانده است. ( نقل به مضمون از مقدمه بروشور)
ایده طرفه ای به نظرت می رسد و کنجکاو می شوی ببینی اجرای صحنه ای و دیداری این ایده، چگونه " رخ نموده " است؟
جماعت کنجکاو بیننده، در محوطه در ورودی سراسر رنگ سرد سیمانی طوسی که از زمان های دور تر عمدتا نمایشگاه نقاشی بوده ایستاده منتظرند تا سر ساعت نمایش شروع شود اما نمایش تاخیر دارد . بعضی به ساعت های خود می نگرند. بالاخره مردی حدود سی و پنج سال ، – علی اتحاد – کارگردان، جلو می آید وبا عذرخواهی از دیگر کرد، سخنی با جماعت می آغا زد:
ابتدا خیر مقدم می گوید صدایش در همهمه مدعوین نمی رسد سعی می کند بلند تر بگوید و تاکید می کند که این یک اجرای پرفرمنس است و از آن انتظار تئاتر نداشته باشیم و می افزاید که وقتی به طبقه اول رسیدیم کنار بایستیم و همیاری کنیم تا همه بتوانند تصویر تلویزیون های - ال سی دی - را ببینند. در ضمن سکوت را رعایت کنیم.
جماعت حرف شنو و مودب، از راهروی خم و سربالایی سفری را آغاز می کنیم. به محوطه ای وسیع و سیمانی و تاریک می رسیم. نزدیک به پانزده دقیقه در تاریکی می ایستیم، کم کم داریم خسته می شویم. ولی ظاهرا مجریان ، منتظر ازدیاد جمعیت هستند که به تدریج وارد محوطه می شوند. خود به خود حالتی دایره وار به خود می گیریم. به محض ورود در تاریکی با مردی ( جواد مولانیا که در بروشور نامش "عدد صفر" است) آهسته و به طور مرموزی در حالی که لباس سرتاسری و کلاه دار، به رنگ مشکی - شبیه کشیش ها به تن دارد و شمع روشنی را جلوی صورتش گرفته ، آهسته از پله سمت راست پایین می آید و در میان تماشاگران قرار می گیرد و آنها را بر انداز می کند. نگاهش طوری است که می خواهد با تو حرف بزند. وی بدنی نسبتا فربه و صورت گوشتالودی دارد و نور شمع، درآن تاریکی ، چین و شکن های صورتش را سایه – روشن غریبی می دهد و دود سفید رنگ و معطری که از سوختن مشک بر می شود، منظره ای عجیب و کنجکاوی بر انگیز و شاید دلهره آور، شبیه داستان های مخوف فراماسونری ایجاد کرده است. در تاریکی که یکدیگر را به سختی می بینیم، مرد گاه گاه ، به سوی یکی از تماشاگران می رود به چشمانش خیره می شود و دهانش را بیخ گوش او می برد و کلمات نا مفهومی ادا می کند و از مقابل مخاطب متعجب، بی اعتنا دور می شود و دیگری را انتخاب کرده باز همین کار را تکرار می کند.
بعد از این اعمال غریب، ظاهرا تماشاگران به حد نصاب می رسد، راهنمایان با روشنایی بی رمق چراغ قوه ، جماعت را به سوی پلکانهایی از دو طرف راهنمایی می کنند. باز با حالتی دایره وار و با رعایت توصیه های کارگردان، می ایستیم به تماشای سه دستگاه ال سی دی روشن که مناظری از کتابسوزی و آتش و جنگل . تلویزیون وسط، مردی ملبس به همان لباس کشیشی در حال گشت و گذار در مکانهای غریب را نشان می دهد و یک زن و یک مرد " هانیه توسلی " و " مهدی احمدی" در ال سی دی های اطراف متن خلاصه شده در بروشور را می خوانند. متنی که خوانده می شود ، به نوعی از ضایعه ای که احتمالا همان کتابسوزی است، می گوید. بازیگران یاد شده ، رو به دوربین و ساکن، متن را می خوانند و کم کمک تصویر مرد کشیش صولت را می بینیم که با همان لباس بلند و سیاه، قدم زنان وارد دریای خروشان شده و خود را غرق می کند.
تصویر این دو بازیگر ساکن، فقط " مد یوم شات " است. عمده، صورت شان است . آنها ، هرچه می گویند، رو به دوربین و یا به عبارتی با ما ست. برایم خیلی عجیب است . از این بازیگران بازی های خوبی دیده ام، انتظار ندارم و نمی فهمم عمدی در کار است یا به سهو به انجام می رسد، متنی که این دو بازیگر معروف می خوانند، یکنواخت است. متن که هیچ فراز و فرود دراماتیک ندارد، بماند، این دو بازیگر هم سرتاسر متن را فقط با یک آوا می خوانند و اگر تصاویر دیگر همراه با این خوانش پخش نشود، حتما تماشاگران را خواب می گیرد. بازیگران هیچ رنگی به صدای خود نمی دهند. تفاوت معانی و جان کلمات، زنده و عرضه نمی شود. صورت شان در عین زیبایی و جذابیت ، بت است و نسبت به کلمات و رویداد هایی که تعریف می کنند، هیچ عکس العملی نشان نمی دهند. بنابراین متنی که بیش از نیم ساعت طول کشید، بسیار کشدار و خسته کننده شده است. از نظرم می گذرد که فقط چهره این بازیگران اهمیت داشته است! که صدای مرد کشیش صولت از پشت سرمان نوید پایان این پرده را می دهد. نفس راحتی می کشیم و چراغ قوه راهنما هم تماشاگران را به سوی زیر زمین هدایت می کند. همان مرد اول، این بار یک ساز کوبه ای کوچک (سپرینگ درام ) را نزدیک دهان گرفته و در آن می دمد و می کوبد و الفاظ عجیبی چنانچه در بروشور آمده بود، ظاهرا ( زند ) می خواند که کسی چیزی از آن نمی فهمد.
این مکان هم به اندازه مساحت بالاست . یک ردیف صندلی به صورت نعل اسبی چیده شده که تماشاگران بنشینند . یک میز مستطیل که دو سر کوچک آن ، "نیکو تر خانی" شماره ( یک ) "نورا هاشمی" شماره (دو) و در ضلع بزرگتر این میز، "نوید هدایت" شماره ( سه ) ، "بابک حمیدیان" ( چهار) نشسته اند.
هر چهار نفر با حرکت ها و ادا و اطوارهای عجیب و غریب ،که جادوگران داستانهای قدیمی را به یاد می آورد، از خود شکلک در می آوردند و اصواتی سر می دهند . صورتشان را به صورت نقره ای در آورده اند که در نور آبی و بنفش و قرمز، حالتی رعب انگیزدارد. جماعت هم با تعجب نگاه می کنند و بعید میدانم چیزی از گفتارشان بفهمند، این صحنه همراه با کلماتی شبیه به آنچه در تلویزیون گفته می شد و ایضا جملاتی نامفهوم – گویا به پهلوی – گفته می شود و گه گاه ورقه ای را با کبریت می سوزانند و ته کاغذ سوخته را در ظرف آبی می اندازند. این صحنه کشدار و نامفهوم و تکرار حرکات بیشتر نشسته و یکنواخت، کم کم حوصله مان را سر می برد.
جوانی هم روی زمین نشسته و پاهایش را دراز کرده و پشتش را به دیوار تکیه داده و نفس عمیق می کشد به نظر می رسد حالش بد است. در دل برایش آرزوی شفا می کنم. اما او تنها نیست یکی دو نفر دور برش هستند. فقط نشسته است و به پشت جماعت نگاه می کند. که صدای تار و کمانچه و آوای حزن انگیز خواننده ای، ملودی ایرانی زیبایی را در دستگاهی آشنا می خواند توجهم را از آن جوان می گیرد و فضای رعب انگیز را تبدیل به فضایی دل انگیز و روح بخش نموده و حال همه را دگرگون می کند.
با شنیدن این نوای محزون و زیبا، دیدن بقیه نمایش بی لطف می شود که خبر می دهند نمایش تمام شد. جماعت خوشحال و در عین حال متعجب، از پله ها پایین می آیند. در حال بیرون رفتن از محوطه هستیم که بازیگران و نوازندگان برای رورانس پشت سر تماشاگران و در طبقه بالا ظاهر می شوند اما تقریبا نیمی از تماشاگران دست نمی زدند و جالب این است که خود عوامل اجرا به شدت برای تماشاگران که این "رخداد"!! را دیده اند، دست می زنند! چشمم به همان تماشاگر حال خراب می افتد. این بار هم در محوطه پایین به همان حالت نشسته، به دیوار تکیه داده و با حالتی معترض تک دست های پرصدا و مخالف می زد. تازه می فهمیم که او معترض است. با این شکل دست زدن دارد عکس العمل خود را به نمایش نشان می دهد. خیلی ها برگشته او را تماشا می کنند. بعضی لب ها را به عنوان "یعنی چی" پایین می کشند. یکی می گوید: این هم جزو نمایش است؟ دیگری می گوید: میگه منو ببینید. خانمی دیگر می گوید : اعتراض دارد . جالب ترین واکنش این است که یکی می گوید: این اجرا فقط تخم مرغ و گوجه فرنگی کم داشت.
کاظم هژیرآزاد