بازیافت زندگی

صحنه روشن و نمایش آغاز می شود. یک خانم ، " نسیم ادبی" روی صندلی نشسته و روبه تماشاگران با کسی فرضی که ما او را نمی بینیم گفتگو می کند. وای بسا که در این قرارداد کنایه ای هم باشد، به این معنی که  آن شخص  فرضی ما هستیم و او دارد با ما صحبت می کند.

وسایل صحنه فقط  یک  میز و سه صندلی است. فضا تیره و گرفته است و هیچ رنگ شاد و آرایه صحنه ای  گرمی در صحنه دیده نمی شود. روی میز بزرگی، پارچه سیاهی کشیده شده است؛ کم کم با جلو رفتن نمایش متوجه می شویم این سادگی و گرفتگی و فضا  عمدی است. پس از گذشت چند دقیقه از بازی، می هفهمیم که "نسیم ادبی"، نقش "شیرین"(  پرستار یکی از بیمارستان های تهران) را بازی می کند و این جا، یکی از اتاق های بازجویی سازمان امنیت کشور شاهنشاهی ایران موسوم به "ساواک" است .

 سخن از یک اتفاق در بهبوهه ی درگیری های مردم، با حکومت در سال ۱۳۵۷ است . در واقع گفتگوی این زن با شخص فرضی، اقرار در مقابل بازجو است. در خلال این گفتگوی یک نفره است که ما از داستان زندگی عاطفی سه انسان در یک مثلث عشقی آگاه می شویم. گفتگو تک نفره است زیرا ما سوالات بازجو را نمی شنویم. تنها بازیگر است که می شنود. او فقط  پاسخ گوست و تنها بعضی اوقات با تکرار سوال بازجو، پی می بریم که پرسش بازجو چه بوده، و در بیشتر اوقات هم لازم نیست. اما این سه صندلی بیهوده این جا نیستند بلکه به این معنی است که هر بارکه بازیگر وارد شده و روی یک صندلی می نشیند، یعنی او به دفعات به این بازجویی احضار شده است.

نمایش در دو پرده یا به عبارتی در دو اپیزود به هم پیوسته است. دو واقعه، در دو مکان و دو زمان بر سر این دوزن و یک مرد جوان هوار می شود. پرده اول با واگویه شرح زندگی و اتفاقات " شیرین" آغاز می شود و پایان می یابد. در این  پرده  شرح زندگی این زن را می  شنویم که همان مثلث عشقی را برملا می کند.ما با زن افسرده و شکست خورده ای از طبقه ی متوسط اجتماعی مواجهیم که پرستار یکی از بیمارستان های تهران است. او با مردی به نام "وحید" آشنا می شود. آن ها باهم به بستنی خوری سر پل تجریش عادت دارند شیرین کمکم عاشق "وحید "می شود. اما سرو کله یک رقیب پیدا می شود که هم زیبا تر و هم مشهور است. او، "نگین درخشان " بازیگر محبوب فیلم های فارسی است.

 شیرین خود را مظلوم و محق دانسته و رقیبش را ظالم و ناحق و بی رحم که ناجوانمردانه عشق او را ربوده است معرفی می کند. از طریق این واگویه است که متوجه وضعیت روحی و بیمار گونه ی او می شویم .او زنی تنها و افسرده است. گاه در نزد بازجو در حین اقرار به عشق از دست رفته اش  می  گرید و گاه به  وحید حق می دهد که شیفته ی زنی زیبا و شهیر چون نگین شود و گاه او را تا سر حد مرگ از وحید بیزار می بینیم .

در روند این واگویه متوجه می شویم که وحید موصوف ، نوازنده خوب تار است که با شیرین در یک مهمانی آشنا شده  او در ضمن یک انقلابی مخالف شاه است. در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده و در پایین کشیدن مجسمه شاه، ماموران امنیتی از او عکس گرفته  و در تعقیبش هستند. او هنگام تظاهرات زخمی شده و در معرض خطر دستگیری است. شیرین او را در بیمارستانش بستری کرده و مراقبت می کند. اما هر آن امکان این که او را دستگیر کنند هست. در همین گیر و دار است که  رقیب عشقی شیرین خانم "نگین درخشان" رو در روی شیرین، از او تقاضا می کند که وحید را فراری دهد. و شیرین خود دارانه، و مغرور بدون افشای عشق خود به وحید و هیچ واکنشی اما خرد شده، از عشقش می گذرد و وحید را به رقیب بخشیده و فراری می دهد. ساواک این موضوع را فهمیده ازاو بازجویی می کند.

پرده دوم هم همان فضاست. همان میز و همان سه  صندلی را می بینیم. در این انتخاب نیز عمدی  مشاهده می شود. تو بگو این اتاق همان اتاق بازجویی است اما در سوئد (یک کشور اروپایی)

  " بهاره رهنما" نقش زنی تپل ( شبیه خودش )   خانم " نگین درخشان " را بازی می  کند، همان صحنه، این بار مطب ویزیت یک روانپزشک در کشور سوئد می شود. همان میز و همان سه صندلی ها است. هر بار که نگین وارد می شود مثل شیرین، روی یکی از آن ها می نشیند که این معنی  را افاده می کند که چند بار است که نگین  به دلیل افسردگی  به مطب این دکتر مجرد مراجعه کرده است. در این واگویه می فهمیم او با وحید به سوئد فرار کرده، ازدواج کرده و صاحب یک دختر، به نام " باران " شده است. آن ها ابتدا پناهنده سیاسی شده اند و بعد به یک زندگی زیر متوسط بدون هیچ امید و شادی به زندگی را ادامه می دهند.

دراین پرده، برخلاف پرده اول که ما شاهد یک خط داستانی با چند واقعه ی محدود بودیم ، با خرده وقایع متعدد روبرو هستیم.  سراسر واگویه پرده دوم، به بیانیه ای بر له  بی  پناهی زن در جامعه تبدیل می شود. این بار مخاطب خانم نگین درخشان دکتر روانپزشکی است  که باز هم می تواند خود تماشاگران باشند. با توصیفی که نگین از وحید می کند می  فهمیم که وحید هم افسرده شده و به نگین کم محلی می کند. آن قدراز "وحید" بی  مهری می بیند که بالاخره از او جدا می شود. می خواهد به وطن بازگردد اما شرایط وطن هم به هیچ وجه پذیرای او نیست؛ انقلاب شده و ارزش ها به گونه ای دیگر تعریف شده اند.  به قول معروف نه در غربت دلش شاد و نه جایی در وطن دارد. میداند که با برگشت به ایران نمی  نتواند به کار مورد علاقه اش " بازیگری" فیلم ادامه دهد. نمایش، قصه این سه انسان غصه مند و تنها است .

صحنه ساکن است و بازیگران حرکت فیزیکی چشم نواز چندانی ندارند. وارد می شوند و می نشینند و گفتگو می کنند. اما لطف شیرینی بیان رهنما به کمکش آمده و چنان موضوعات را با رفتار و تکیه کلام های خاص خود او (که در زندگی خود او شاهدیم)، موضوع را به شیوه ای زیبا و شیرین  بیان می کند، آن چنان که تماشاگر را وادار به شنیدن و دیدن می کند. به طوریکه گذشت زمان را حسن نمی کند.

در این پرده رهنما به عنوان نویسنده و کارگردان و بازیگر، مانیفستی در دفاع از بی  پناهی  زن در جامعه امروزی ارائه می کند. او این بیانیه را با الفاظی شیرین و طنزی لطیف و نمکین که از ویژگی های بیانی خود اوست بهره می گیرد و بیان می کند. در این پرده با بازیگری روبرو هستیم که از همه مهارت های گفتاری و بیانی و عادات شخصی و استعداد نویسندگی خود سود برده است. تو گویی مشغول خواندن قطعاتی از نوشته های زیبای او در صفحه اش "ماه هفت شب " هستیم.

 در پرده اول که از دو سه واقعه مهم آگاه شده بودیم، اما در این پرده رهنما از حجم بالایی از خرده وقایع و چاشنی هایی که از حافظه و تجارب زندگی شخصی اش وام گرفته،  ارائه می  دهد و صحنه ای دلپذیر و شیرین و تاثیر گذار می آفریند. به طوری که یک پرده ی نزدیک به یک ساعت تک گویی او، برای تماشاگر ملال آور نیست.

نمایش فاقد موسیقی فیزیکی است که معمولا برای تاثیر گذاری بیشتر استفاده می شود. ملودی غم آلود صدای این دوزن در کل نمایش، تماشاگر را بی نیاز از موسیقی می  کند اما نوای شرشر باران، در پرده دوم، حال و هوای روح نگین و شوق زایش و آرامش اروپایی را در او نشان می دهد که نگین بدان دلخوش است. همین باران است که توانسته او را در اروپای سرد پا گیر کند. نوای باران که استعاره دلگرمی و دلخوشی  زایش برای نگین است، آن قدر است که نام دخترش را باران گذاشته است.

اگرچه جهانی که رهنما ترسیم کرده جهانی خصوصی ، (مثلث عشقی ) اما او، پیچیده تر شدن روابط انسانی پس از انقلاب و لحظات زمخت زندگی این زنان را نمونه وار مطرح می کند، بطوریکه  لحنش به شدت دادخواهانه می شود. اما جالب این جاست که این دادخواهی به همان نسبت با روح زنانه عجین است که می توان آن راحسن این اثر دانست زیرا به کمتر اثری در میدان نمایشنامه نویسی ایرانی می توان برخورد که این همه در باره خرده اتفاقات مربوط به زن و خواسته ها و انتظارات  او از جامعه، خانواده، و به ویژه شوهر، سخن گفته باشد. و به همین مناسبت می توان گفت، " بامن بستنی می خوری؟" نمایشی زنانه  است  که مردان می توانند از آن در حیطه ی زن شناسی و تمایلاتش نکته ها بیاموزند. شاید بتوان تنها خورده ای که به این دادنامه نمایشی گرفت ، این باشد که رهنما تنها به قاضی رفته است؛ چرا که اگر بخواهم بدون دخالت احساسات در باره وحید و نگین قضاوت کنیم ، باید حرف های وحید را هم بشنویم.

اگرچه این دو زن در خلقیات و رفتار و شغل باهم متنفاوتند اما در دو چیز باهم هم سلیقه اند؛ هر دو "وحید" را دوست دارند و به خوردن بستنی علاقمند هستند. خوردن بستنی باهم برایشان لذت بخش است و خاطرات خوشی را زنده می کند.

سرانجام، رهنما، برگ آخری را که رو می کند و آب سردی  بر پیکر تماشاگر می  ریزد و او را از بغض گرفته ی شنیدن و دیدن غمنامه دو زن  بیرون می آورد و لبخند بر لبش می  نشاند، این است که می فهمیم  این دوزن درمی یابند که آن ها لطف خوردن بستنی را باهم و در کنار هم فراموش کرده اند. می فهمند که باید زندگی را از نو شروع کنند و چه بهانه ای بهتر از این که به طرف مقابلشان (شیرین، بازجوی ساواکی را و نگین، دکتر روانشناس مجرد را ) به خوردن یک بستنی دعوت کنند.  و زندگی گم گشته خود را در ارتباطی نو، بار دیگر باز یابند و زنده کنند.

 کاظم هژیرآزاد