شب هفتم نمایش " راه مهر راز سپهر" یا "رستم و اسفندیار" جمعه 31/2/95

گودرزی در پاراگراف پنجم متن بروشور می آورد:

"داستان رستم و اسفندیار ما قبل آخرین داستان بخش پهلوانی شاهنامه بعنی داستان شغاد که نماد ناجوانمردی و برادرکشی است، سروده شده، فردوسی سعی کرده این داستان،معیار و محک جهان پهلوانی و به طور کلی نقطه مقابل ناجوانمردی باشد. جهان بینی ناظر بر این داستان مبتنی برتفکر حکمت ایران باستان یعنی، مبارزه خیر و شر، نیکی و بدی، نور و تاریکی، آزادگی و بردگی، مهر مادری و فرزندکشی آگاهانه ی پدربرای تصاحب تمام و کمال قدرت، عقل و احساس، عرفان و دنیا گرایی، نبرد درون و بیرون آدمی ، تعصب و خرد، و ... است"

وقتی وارد اتاق کوچک ورودی سالن اصلی می شوی یک اتاق با یک دستشویی سمت چپ است و یک اتاق با یک دستشویی سمت راست. اتاق سمت راست را اختصاص داده اند به چایخانه که از دوستان پذیرایی کنند.امیرعلی پریز و علی هاشمی جوان های علاقمند به بازیگری و دانشجوی هنر از بجنوردند که دارند کار آموزی می بینند با یک نسکافه و بیسکوئیت ازت پذیرایی می کنند. میلاد حسینی می آید داخل به تو می گوید کیف کردم وقتی این نوشته هایت را می خوانم حال می کنم. چقدر خوب می نویسی. عالی است از تشویق هایش خوش خوشانم می شود. تحریک می شوم ادامه دهم. پیشنها می کند چرا اسمت را زیر نوشته ات نمی نویسی می گویم نیازی نیست وقتی توی تلگرام فوروارد می کنی اسمت اون بالا هست . می گوید اسمت را بنویس و بایک بعلاوه کنارش بزن در تمام فضای مجازی آنرا بزنند مطلب می آید. من که نفهمیدم چه می گوید. اسم آن به علاوه را هم گفت چیزی شبیه تشت یا دشت بود. یادم رفت. ولی حالا حرفش را گوش می دهم از این به بعد اسم می نویسم. و بعلاوه یا... را می گذارم.

نوید گودرزی هم اومد نشست کنارم و گفت قسمت ششم را برام فرستادی قسمت اول و تا پنجم را هم برایم بفرست. خیلی دوست دارم بخوانم. خب کم کم دارم هواخواهان بیشتری پیدا می کنم. شاگرد اول مون " مجید جعفری" که همون اول آب پاکی را ریخت روی دستمون و گفت دوستان من اهل فضای مجازی پجازی نیستم اگه عکس العمل نشان نمی دم برای اینکه از این فضا ها خوشم نمی آید و لایک مایک زدن بلد نیستم. ولی ظاهرا صوفی برای خیلی ها مطلب منو می فرسته. تا به حال چند تا تشویق شنیدم. خب پس ادامه میدم.

جمعه شب هفتم نمایشمان بود.من سر حال بودم. یک سرماخوردگی توی صدام پیدا  شده صبح که بلند شدم دیدم گلوم انگار خراش برداشته. محلش نگذاشتم. اما تمرین صدا نکردم. یعنی ترسیدم او خش را بیشتر کنم. هامون را هم ندیدم که بیاد صدا تمرین کنه اگر آمد ه بود تحریک می شدم من هم سر و صدایی در بیاورم.  رفتم کمی نرمش کردم و یک جای خوبی او ته صحنه برای خودم درست کردم یک بالشی دارم که که توش پرکاغذ روزنامه است. می گذارم زیر سرم. و یک ریلکسیشن مبسوط می کنم و که گاه خوابم هم می بره و خیلی برام مفید خستگی تمام روز م را از تنم می بره بیرون. خوشبختانه سی صفحه ی بعد نوبت من میشه مثل نمایش ترور نیست که صحنه بامن و ساربان شروع می شد. چهار صحنه بعد نوبت من می شود. با خیال راحت می توانم استراحت کنم بعد از بلند شدن احساس می کنم اصلا خسته نیستم. دل همه بسوزه.

فردا تعطیل هستیم. خب امروز زنگ زدند که فردا آفیش هستی. دو سه روز کار هست کارگردانش تئاتری است حسین مهکام. یک مینی سریال است توی این شرایط غنیمته. گفتم شب ها نمایش دارم. پذیرفتند.که لطمه ای به اجرام نخوره. حتما نباید بخوره ... اولویت با تئاتره و سریال برای روزیه. عرق گیرم را آوردم خانه و شستم. میخواستم همانجا توی اتاق بشورم صابون و پودر نبود. آوردم خانه و شستم. خدا کند یادم نرود یکشنبه با خودم می برم سر صحنه فیلمبرداری ازاون طرف میاورم.

تعدادی تراک نیما به من داده بود شاید تقریبا دویست تا می شد گذاشتم لای برف پاک کن های ماشین های موند بالا. یکی دو فست فود محله مان هم روی میز ها شان گذاشتم که مشتری ها ببینند. چند تاشم انداختم توی شکاف پست باکس خانه ها. زود تمام شد. باید تمام شهر را از این تراکت مملو کنیم. من که حاضرم این کار را بکنم. کار خودمان است. باید دیده شود بنابراین حاضر دوهزار تاش را من در سطح شهر لای برف پاک کن های ماشین های گرانقیمت بگذارم. و در مترو به دست جوانان بدهم. پیرمرد ها و پیر زن ها نه فقط جوان ها.

# هژیرآزاد