شب چهارم نمایش "راه مهر، رازسپهر" 27/2/95

"این اثربرگرفته از داستان رستم و اسفندیارشاهنامه ، اثر ماندگارحکیم ابوالقاسم فردوسی است. داستان رستم و اسفندیاربی شک یکی از شگرف ترین آفرینش های ادبی جهان در حوزه ی ادبیات حماسی و به تعبیری بی نظیر ترین داستان تمام داستانهای شاهنامه است. رستم و اسفندیار تنها یک داستان حماسی صرف نیست، بلکه یک منشورتمام عیار اخلاقی، یک حماسه ی عظیم عقلانی، تلاشی سترگ در مسیرآزاد اندیشی و کرامت انسانی، و در اصل یک نمایش برای دریافت ساز و کارهای پیدا و پنهان قدرت با محوریت موضوع جانشینی در سپهرحکومت شاهنشاهی و سلطنت موروثی در ایران و به عنوان بن مایه ی یکی از تم های اصلی انسانی یعنی " فرزندکشی" قابل استناد است".

این پاراگراف دوم از بروشور نمایش راه مهر... نوشته گودرزی است که باز هم به تنهایی بیانگر نکته ای ازنکات این اثراست که چرایی به نمایش درآوردن آن را مدلل می کند.

امروز هم مثل سه روز پیش پیس را دست گرفتم و از روخواندم. هیچ نقصی در خودم نمی دیدم.اما امشب به صرافت دریافتم که این خواندن کمک خوبی است ویکی از امکانات به هیجان آمدن و ایجاد رویداد های ذهنی است ولی عوامل دیگری هم چه در درون خودمان و چه از بیرون در کمین خرابکاری هستند. امان ازحاشیه های مخرب. یکی گفت فلان منتقد هم  در سالن نشسته است. وایضا تصورات بیهوده ای که باید از خود دور سازم. اولی را بگویم: قبل ازاینکه ساعت هشت فراخوانده شویم، تا به سخنان و راهنمایی های کارگردان گوش بدهیم، صدا کارکردم. حنجره  را از دود و خلط هوای بیرون شهری صاف کردم. احساس کردم صدایم شفاف تر از دیروز شد. وقتی دراز کشیدم که ریلکسین کار کنم، دیدم هامون هاشمی خواننده مردمان هم صدایش را دارد گرم می کند. طفلک دید من دراز کشیده ام خواست مزاحم من نشود رفت آنطرف تر و صدا کار کرد.

  اما این تغییرصدا و شفاقیت بلای جانم شد و آنچه نمی بایست به سرم آمد. درصحنه ی آخر، یک لحظه به صدایم شفاف شده ام فکر کردم که چه خوب و صاف شده باید هر روز صدا کار کنم.واین اضافه شد به مساله دوم . فکر کردم حالا که صدایم از دیروز خیلی بهتر است آیا آن منتقدی که گفتند در صحنه نشسته بازی مراخوب می بیند.!!؟ که در همین آن نفهمیدم یک آوا کم شد و یا زیاد، جمله درست نمایش از ذهنم پرید. درکسری از ثانیه گیج و منگ شدم که جمله چه بود؟  ناچار چیزی ساختم و گفتم. تقریبا همان معنی را داد اما نظم و آهنگ آنچه می بایست باشد نداشت. گر گرفتم خودم را در لحظه سرزنش کردم و بقیه نقش را با تصورات و تصویر سازی های درست رقم زدم و نگذاشتم تصورات مخرب به ذهنم هجوم بیاورد. از صحنه که بیرون آمدم شرمنده بودم. نمی دانم دوستانم متوجه شدند یا نه ولی من به خیالم می رسید که همه حتی تمام دنیا هم فهمیده اند. حرارت بدنم رسید به نزدیک چهل.عرق کردم. ولی کاری بود که شده بود. چه خطرات ظریفی بازیگر را تهدید می کند.

امروز در اتاق گریم، از خنده های ساغرخبری نبود. اول، به محض این که رسید مثل همیشه با گرمی سلام وعلیک کرد . منتظربودیم که شوخی و خنده های معروفش را با رهنما سردهد اما یک تلفن به او شد و او را آتش زد. تا کنون او را به این عصبانیت ندیده بودم. بیست میلیون از معمای شاه طلب دارد امروز در همین لحظه به او زنگ زده شده و گفته اند سه میلیون تومان به حسابش ریخته اند.کارد می زدی خونش در نمی آمد. این خانم بازیگر خوشرو و بشاش دوسال پیش کارش تمام شده و هنوز دستمزدش را از این تلویزیون معظم نداده است. به او گفتم من هم سیزده میلیون از همین پروژه مطلوم مدیران طلب دارم ولی خم به ابرویشان نمی آورند. حتی شب عید خبردادند که ده میلیون به حسابم ریخته اند رفتم دیدم دروغ است نریخته اند و اکنون که ماه اردیبهشت دارد تمام می شود دیناری از دستمزد باقی مانده ام را نداده اند. مدیر برکنار می کنند و منصوب می کنند. با ما پز برنامه هایشان را می دهند اما هنگام پرداخت دستمزدی که طبق قرارداد باید بپردازند طفره می روند. قراردادم مال سال 92 است. هنوز دستمزدم را نگرفته ام.

ما این احوالات را خود آگاهانه به فراموشی می سپریم و به روی صحنه می رویم تا شاهنامه بازی کنیم. البته که می توانیم این ناملایمات را که تا اتاق گریم و پشت صحنه با  ماست  از ذهن خود بیرون کنیم و به نقش برسیم. اما آیا تپق امشب می توانست کمی هم متاثراز این رویداد روانی امروزنباشد؟!