شب دوم نمایش " بیرون پشت در "
وقتی رسیدم به تماشاخانه دیدم بله آقای ضیایی مشغول تنظیم نوره . سلام و عیلک گرمی هم با من کرد. علیرضا و حمید هم کمکش می کردند. نیم ساعت به اجرا مونده بود که کارگردان هم خودشو رسوند و شروع کرد به کمک کردن.
امروز به غیر از من همه خوب بودند. نوید رفت تو صحنه و سکو هارو اون قدر نزدیک هم چید که وقتی نشستیم، پاهامون می خورد بهم . من باید خیر سرم از وسط میز و پای فرزانه رد می شدم . راه نبود رد شم. مجبور شدم میزمونو خودم ببرم جلو. یه ذره وقفه افتاد. قبلا بهش فکر نکرده بودم. اما امشب متوجه شدم اصلا خانواده سرهنگ گوشه ی صحنه و تو تاریکی محضه ، بالای سرشونم یه طناب دار آویزونه. خوشحال بودم که دیگه امشب مساله نور حله، ولی حل نشده بود. حتی بد تر از دیشب بود. حواسم رفت به این که این چسه نقش چیه که تو گوشه صحنه باشی، اونم تو تاریکی ؟! بیچاره تماشاگر چی باید ببینه؟ من کلی نشسته حرف می زنم و عکس العمل هام با چشم و ابروست . تو این تاریکی که چیزی معلوم نیست! علیرضا و محمد هم همش تو تاریکی بازی می کنند. از دست نوید و از نور و... عصبانی بودم که چشمتون روز بد نبینه، جمله یادم رفت. ازجمله بعدی شروع کردم به گفتن. جمله ی طفلک حمید هم افتاد. به روش نیاورد خوب توجیه کرد. خودمو جمع کردم و بقیه شو گرم و درست رفتم. ولی اصلا از کارم راضی نبودم و لذت نبردم. نوید پدر صلواتی که دیروز جاشو گم کرد و قاشق چنگالارو ریخت زمین. امروزم که سکو هار و این طوری چید و چکار کرد به اعصابم ! امشب بشقاب خودمو ازش گرفتم. گفتم خودم میارم. دیروز که سرم خورد به طناب دار آویزون، امروز قبل از شروع ، هماهنگ کردیم که حمید طنابو بذاره پشت لته، اما او ن بیچاره که کلی کار داره. یادش رفت این کارو انجام بده. باید مسئولیتشو می دادیم به یکی دیگه. تا اومدم داخل، دیدم طناب آویزون، خورد تو صورتم. سر طنابو گرفتم ، حالا درزی که باید این طناب ازش آویزون بشه تو تاریکی پیدا نمی کردم. یه زمانی هم صرف پیداکردن درز شد و متوجه شدم دیر شده. کاریش نمی شد کرد. با روان پریشان رفتم نشستم. دیدم پام داره تو تاریکی می خوره به بغل دستی ام. تو دلم گفتم ای نوید " نابغه "چرا این سکو ها رو این قدر چسبوندی بهم که جمله یادم رفت. البته یه چیزی از خودم درآوردم و گفتم و چسبوندمش به وسط جمله بعدی. خلاصه راست و ریستش کردم .کسی هم جز خودمون متوجه نشد.
از صحنه اومدیم بیرون ، به نوید اعتراض کردم که چرا از هوش سرشارت استفاده نمی کنی؛ شروع کرد به آسمون ریسمون بافتن . وای ... چقدر این پسر برای توجیه خرابکاریش حرف داشت. دیدم نه، مطلبو پشت صحنه درز بگیرم بهتره؛ تو دلم گفتم تقصیر تو نیست.
خوشبختانه در آخر نمایش از دوستانی که خودشون برای دیدن اومده بودند پرسیدم، متوجه نشده بودند. از بازی حمید و بهناز و سیاوش تعریف کردند. از منم بد نگفتند. حتما ملاحظه مو کردن. من امشب خیلی بد بازی کردم. اون ها هم گفتند چرا شما را گذاشتند اون گوشه ی گوشه تو تاریکی ؟ در حالی که صحنه ی قشنگی دارید.
نمی خواستم قضیه دلخوری مو به کارگردان به خاطر اتفاقی که امروز براش افتاده بگم ولی خودش فهمیده بود یا بهش رسونده بودن که من حالم بده. قول داد که فردا حتما نور رو درست می کنه.