November 1, 2014
 · 

شب پانزدهم ( شب آخر ) نمایش " بیرون پشت در"
امشب یاران و دوستان مهربانی قدم بر دیدگان ما گذاشتند: هاله مشتاقی نیا، فرزانه سکوتی، فریده آگاه، شیدا ابراهیمی، از همه این دوستان و آنان که نامشان از خاطرم محو شده که برای دیدن این نمایش وقت گذاشته و دل سپردند، کلاه از سر بر داشته، بر دستان شان بوسه می زنم و می گویم ما را مدیون لطف خود قرار دادید. از این طریق مراتب قدر دانی و سپاس خود را تقدیم تان می کنم. 
بازی تمام شد. پرونده ی نمایش " بیرون پشت در " هم برای ما بسته شد. در یک سالن پنجاه نفره . با امکانات محدود، نمایشی از درد و فاجعه ی انسانی را به بهانه و به پشتوانه ی این نمایشنامه ی زیبا و جهانی، در معرض دیدگان تعدادی محدود قرار دادیم و به این وسیله ، با قربانیان جنگ همنوایی کردیم و به روح پر فتوح شان درود فرستادیم.
به جرات می توانم بگویم کسی نمی تواند حال مریم، کارگردان جنگ زده ی متولد اهوازی ما را (کسی که کودکی اش را در اهواز تا تهران در جنگ گذرانده و برادر و چند تن از بستگانش در جنگ شرکت داشتند و آسیب دیده اند)، را در آخر نمایش ، و در مقابل تشویق تماشاگران درک کند. او در این شب پایانی، با صورت خیس از اشک تأثر و شوق نمایش، به تماشاگران خیر مقدم گفت. این احوال او، اشک مرا همراه با تنی چند از تماشاگران درآورد. این صحنه خود نمایشی دیگر بود.
مریم امشب سنگ تمام گذاشت و همه همکاران، بازیگران و دستیارش علیرضا ، مسئول صدا "مجید " ، همچنین مسئول نور و آقای شاهین چگینی مدیر آموزشگاه "مان " و نیز از " آیدا غفاریان " گریمور عزیزمان تشکر و قدر دانی کرد و از ایشان خواست که در جلوی جمعیت حاضر شوند. در این میان انتظار نداشتم این قدر مرا خجالت داده و مورد لطف خاص قراردهد. او خطاب به تماشاگران از حضور من در میان گروه تشکر ویژه کرد. شرمندگی ام زمانی فزونی گرفت که تماشاگران با ابراز احساسات گرم خود مرا مورد لطف خود قرار دادند. 
فکر نمی کردم "هاله مشتاقی نیا " به دیدن نمایش ما بیاید. تصور کردم مثل خیلی ها که تعارف کردند ولی نیامدند، او هم نخواهد آمد. به او گفتم به شما شماره تلفن دادم که بفرمایید براتون بلیط مهمان بگذارم. گفت لطفش به همین بود که بلیط بخرم. چرا در این شرایط ، شما یک هزینه دیگر متحمل شوید؟ از این سخاوت یاری گرانه ی این نمایشنامه نویس موفق و جوان کشورمان تشکر کردم. آرزو کردم که در یکی از نمایشنامه های او ایفای نقش کنم.
فکر نمی کردم خانم ها: آگاه ، سکوتی ، و ابراهیمی را در میان تماشاگران باشند . آن ها هم بی خبر آمدند. حتما بلیط خریدند. خیلی محبت کردند مدیون لطفشان هستم. چهره محجوب سکوتی را که بین فریبا و ابراهیمی ایستاده بود تشخیص ندادم، چون نور توی چشمم بود. وقتی حمید گفت از خانم سکوتی هم تشکر می کنیم. من با صدای بلند گفتم کو سکوتی و داشتم دنبالش در سمت راست تماشاگران می گشتم که دیدم بین آن دو دوست عزیزایستاده است. فهمیدم که بعد از سنگینی گوش، باید به تقلیل نور چشمانم هم باور کنم.
همیشه شب آخر نمایش برای من بهترین ترین و در عین حال بد ترین شب است . بهترین، برای این که تنها فرصتی است که از حضور، هنر و کمک ها یی که دوستانم به من کردند تا من هم سهمی در ایجاد این ساختمان مفید، داشته باشم تشکر کنم؛ و بدترین شب ، بدین لحاظ که این لحظات هیجان کم و بیش خلاقه ای که هر شب با همراهی دوستان به دست می آوردم و لذت می بردم، دیگر خبری نخواهد بود. 
امشب مریم به قولی که برای مهمانی داده بود تاکید کرد و گفت که بعد از مراسم سوگواری درو هم جمع خواهیم شد. به امید روز های خوب برای تئاتر و تئاتری های کشور عزیزمان. به امید خشکیدن ریشه های جنگ و خشونت انسان ها.