شب پنجم نمایش " راه مهر راز سپهر"29/2/95

"برخلاف داستان رستم و سهراب که پسر کشی یک مسیر جبری دارد، در نمایش رستم و اسفندیار، این گشتاسب (پدر) است که "آگاهانه" دست به این عمل هراس آورمی زند!" "گودرزی"

تورج، یکی از دوستانم که مشغول تماشای پوستر نمایش " راه مهر راز سپهر" بود . رو کرد به من و پرسید، نمایش شما راجع به چیست؟ با تعجب یک نگاهی به پوستر انداختم و یک نگاه به چهره پرسشگر او کردم و گفتم نمایش رستم و اسفندیار است. ابرو درهم کشید و دوباره به پوستر نگاه انداخت و پرسید از کجا بفهمم؟! هیچ توضیحی ندارد. چهره ی دژم مردی است که دو تیغه تیزروز صورت دارد. از کجا بفهمم موضوعش رستم و اسفندیار است؟ کمی تردید کردم و گفتم درست می گویی شاید طراح می خواسته شما را به کشف این سوال ترغیب کند. که بیایی نمایش را ببینی و بفهمی در باره چیست. این حرف را زدم اما خودم زیاد باور نداشتم.  بعد از خدا حافظی از خود پرسیدم آیا بهتر نبود توضیحی در مورد این نام راز آمیز داده می شد که تماشاگر با یک نگاه به پوستر می فهمید می خواهند چه کاری را  به او نشان بدهند آیا او دوست دارد ببیند یا نه؟ فکر کردم اگر می شد یک شعر از فردوسی و یا یک فراز از سخنان رستم. یک گوشه ای از پوستر و تراکت می آمد. تکلیف خیلی ها مثل این دوست من روشن نمی شد؟ البته این فقط سوالی است که به ذهن من خطور کرد و آن را بعد از اجرای چهارم این دوست من تورج بوجود آورد. من تا کنون به آن نیاندیشیده بودم.

این هامون هاشمی "خواننده گروه " هنگامی که در حال ریلکسیشن بودم آمد و بعد از سلام و علیک به اوگفتم امروز تمرین صدا نکردی. می خواستم با تو تمرین صدا بکنم تو تمرین کنی و من ازت تقلید کنم. گفت صدای شما خیلی خوبه خانمم پا به ماه است و من باید به او برسم . برای همین دیر شد. و به دنبال آن  یک حرفی زد  که صدای خنده من هم مثل صدای خنده ی ساغر به هوا رفت. اوگفت خانم اش دیشب جزء مهمانان توی تماشاگران بوده. بعد از نمایش گفته وقتی آقای هژیر صدا در می دهد بچه توی شکم من تکان می خورد عکس العمل نشان می دهد!!. کلی به این حرف خندیدیم. نمی دانم از می خواست تعریف کند و یا ... ولی به هر حال توی صحنه نمی توانم بگویم به این حرف فکر نکردم. و همان موقع که داشتم از بد روزگار و رفتار قدرتمداران انتقاد می کردم به حر ف هامون فکر کردم. کمی هم در گفتارم لغزش به وجود آمد ولی صحنه نیفتاد.

رهنما قدم می زد ساغر برای گریم گفته بود امروز دیرتر می آید. گفتم میدانم برای چی قدم می زنید دلتان برای خنده های ساغر تنگ شده. اتاق از این حرف من ترکید. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود و من در اتاق آقایان بودم که صدای خنده ی افراد توی اتاق گریم به هوا خاست. فهمیدم ساغر آمده .

فراموش کردن موبایلم هم دیشب برای خود داستانی شد. دویست زنگ خورده بود. میلاد آن را با خود برده بود. طفلک پرویز از انقلاب دور زد آمدیم تاتر شهر میلاد با موتورش رفته بود و تماس های " آریا" را نمی شنید. یک شبانه روز بدون موبایل گذراندم. چقدر عادت بدی کرده ام به این دستگاه!!؟ . انگار یک چیزی گم کرده باشم، دلواپس و نگران بودم.

رفتم سلامی به دکور بدهم کارگردان با شاگرد اول مان مجید جعفری ( که از همه زود تر لباس می پوشد و گریم می شود. به می گویم شاگرد اول) نشسته بودند نان و پنیر می خوردند. تعارف کردند. رفتم و نان و پنیر و خیار گوچه ی خوبی بود . بی میل نبودم. چسبید!! گودرزی هنگامی که به لقمه را سق می زدم گفت با روزنامه صبا مصاحبه کردم و همه چیز و همه کس را شستم و گذاشتم کنار , هر چه می خواست دل تنگم به خبر نگار گفتم. تا وقتی تمام نان و پنیر سینی را تمام می کردم او از گفت وگوی آنچنانی خود دم می زد و من گوش می کردم و با تعجب گاه عکس العمل های تحسین انگیز نشان می دادم. بعد از آخرین لقمه هنوز هم حرف های گودرزی تمام نشده بود. لقمه را قورت دادم و گفتم "چه فایده چاپ که نمی کنند"....  صدای خنده جعفری و گودرزی و من فضای سالن و صندلی های خالی را ترکاند.