شب هشتم اجرای نمایش " بیرون پشت در"
امشب دو مهمان عزیزو هنر مند گرانقدر، یک مادر و دختر بازیگر داشتیم که به گروه افتخار دادند و به دیدن نمایش کوچک ما آمدند. " ناهید مسلمی " و دخترش " شیدا ". امشب شیدا چه قدر خوشگل شده بود. این را به مادرش و خودش گفتم. مریم نمایش امشب را تقدیم خاک پای این دو عزیز مهربان کرد.
امشب اجرای گرمی داشتیم و من هم به هیجان اومدم. چه خوب که نمی دونستم ناهید و شیدا تو سالن هستند اگه می دونستم، حتما بد بازی می کردم و از بازی ام راضی بیرون نمی آمدم.
امروز خودم را زود تر از شب پیش رساندم که جبران شب پیش را بکنم. در را باز کردم دیدم توی سالن یک ورک شاب برقرار است و ساعت چهار و ربع آن جا را تخلیه می کنند. آه از نهادم برخاست. تیرم به سنگ خورد . زنگ زدم به کارگردان گفت ما در طبقه ی سوم آموزشگاه ، در یکی از اتاق ها بچه ها دارن گریم می شن شما هم بیا که عقب نمونیم . رفتم دیدم بله در یک اتاق خیلی کوچولو، آیدا داره بچه ها رو گریم می کنه. سه ربع زمان بسیار کمی است برای ما که هم دکور داریم . کف پوش داریم . گریم داریم. تعویض لباس داریم. ظاهرا مریم زور خودشو زده بود که مدیر را راضی کنه که ساعت ورک شاپ را کمی به جلو بکشند اما موفق نشده بود و سر انجام، راه حل را این طور دیده بود که تا چند روز که ورک شاپ تمام میشه، نیمی از گریم ها را در یکی از اتاق های آموزشگاه انجام بدهد. تجربه جالبی است. نمایش ما ضد جنگه، اما شرایطمان کاملا جنگی است.عین خوش نشین ها و خانه به دوش ها شدیم. علیرضا باید کف پوش را سه طبقه ببره پایین . چون پایین دیگر برای کف پوش جا نیست.
آیدا فوری وسایلشو جمع کرد رفت پایین و شروع کرد به گریم. دیدم سیاوش و مریم سخت مشغولند و رضوانی هم دست به کار است. مریم داشت کف سالن را جارو می کرد خجالت کشیدم. رفتم از دست بگیرم و من جارو کنم نگذاشت. نمی دانم چرا دست به هر کمکی می خوام بزنم میگن نه آقا شما نه بفرمایید بچه ها انجام میدن. از این جا می فهمم که دارم پیر میشم. معمولا به پیرمردا می گن بفرمایید تازه تو مترو و اتوبوس هم دیگه خیلی از جوونا جاشو نو میدن که من بشینم . من امتناع میکنم اما جوونا اصرار می کنند بالاخره میشینم.
تراکت ها امروز( شب هشتم) آماده شده بود. گرچه دیر، اما بالاخره هشت تا اجرا دیگه داریم. موقع بیرون اومدن و خدا حافظی، مریم یک بسته ی سیصد تایی بهم داد که ببرم جا هایی دوست دارم پخش کنم. گفتم بده می دونم چکار می کنم. وایستادم وسط پیاده رو و درست رو بروی مردم . یعنی مخالف اونا که رو به پایین حرکت می کردن شروع کردم به پخش کردن بین مردم. تراکت را می گرفتم جلوی مردم در حرکت. بچه ها تعجب کردن. آیدا را دیدم وایستاده بود و می خندید. سیاوش گفت می خوای همه اینا رو پخش کنی؟ من منتظرم برسونمت . گفتم چند دقیقه صبر کن الان تموم میشه. مریم می گفت من خجالت می کشم. شما را میشناسن. شما نمی خواد این کارو بکنید. گفتم مگه چیکار دارم می کنم ؟ مگه کار بد می کنم؟ دارم تبلیغ فرهنگی می کنم. اتفاقا بشناسند، برای کارمون بهتره. علیرضا شانه به شانه ام بود . شانه ام را به معنی سپاس و بی تکلفی من بوسید و گفت بعضی ها به شما نگاه می کنن. میشناسنتون ولی باور نمی کنند بر می گردند. دوباره نگاهتون می کنن ببینن که خودتان هستید. خنده ام گرفت. بیشتر از چند دقیقه طول نکشید که سیصد تا تراکتم تموم شد.
تازه متوجه شدم عجب جمعیتی از چهار راه ولی عصر عبور می کنه باورم نمی شد. بعضی محل نمی گذاشتند و تراکت را نمی گرفتند وبی اعتنا رد می شدند و می رفتند. بعضی انگار که من میخوام مزاحمتی برایشان فراهم کنم ، بدنشونو کنار می کشیدند. بعضی لبخند می زدند و می گرفتند . بعضی هم اخم می کردند و می گرفتند. بعضی از پشت سر می آمدند و می گفتند آقا یکی هم به من بدید. به نظرم این ها کنجکاو بودند که من با این سن و سال و مو های سفید، چی دارم پخش می کنم. به بعضی ها می گفتم . تبلیغ فرهنگی است. به بعضی ها می گفتم برای خوشگلاست. به بعضی ها می گفتم برای خوش تیپاست. ولی لبخند از لبم کنار نمی رفت. همه را گرفتند و بچه می گفتم ندیدم حتی یکی شو زمین بندازن.