یک سکانس پلان رنج آور
ازوقتی سناریو را گرفتم ، شروع کردم به حفظ کردن رلم . چندین بارنقشم را خواندم . مطمئن بودم که حفظم. شنیده بودم که کارگردان که خود نویسنده سناریو هم هست، نسبت به نوشته اش بسیارحساس است و نمی خواهد کلمه ای تغییرکند. چند بار به بازیگران گفته بودکه من به کلمه کلمه ی این سناریو فکر کرده است و نمی خواهد عوض شود و حتی مترادفش گفته شود. اگر بازیگری چنین کند، ناراحت می شود. همین شنیده ها، اگر چه خیلی کم، در من تاثیر گذاشت . باخود گفتم: خب من که همه را حفظم و همان گونه که نویسنده و کارگردان نوشته ازبرم، پس مشکلی نیست . به خصوص که رلم دو پلان بیشتر نیست. یعنی از خود کارگردان هنگام خوش و بش هم شنیدم که به من گفت سکانس آخرت را در یک پلان می گیریم ها...
این گفتار را هشدار تلقی کردم وکمی رعب در دلم افتاد . یعنی سکانس به پلان های کوچکتر خرد نمی شود. پس هوای خودم را باید داشته باشم. چرا این حرف را زد؟ حتما می خواهد بگوید که باید حفظ باشم تا زیاد گروه را به خاطر حفظ نبودن جملاتم معطل نکنم (که این اتفاق در پلان اولم برای دوستم افتاده بود ومن دیدم که بادوست بازیگرم چه رفتاری کردو چگونه او که بازیگر باسابقه ای بود، همه تمرکزش را ازدست دادوقاطی کرد.)ترس برم داشت . باگروه زیاد اخت نبودم .به غیراز کارگردان که دومین بار بود بااو کارمی کردم، با بقیه تجربه ی اولم بود. می خواستم گاف ندهم تا نزد تهیه کننده بی حرمت نشوم و کارگردان هم از من راضی باشد. ترس برم داشت . جملات را دوباره، چند باره، شاید پنجاه باره تکرار کردم. هنگام فیلمبرداری پارتنرم که یک بازیگر حرفه ای بود و نقش اول را داشت، شاید از سر دلسوزی یا این که قائده و قانونی روانی وحرفه ای را به من گوشزد کردوگفت: زیاد نخون بد تر قاطی می کنی. من این سفارش را دلسوزی تلقی کردم. حتمادیده است که من استرس دارم و مرتب دارم جمله ام را (که صدها بار خوانده ام) تکرار می کنم این حرف را به من زد. طرف مقابلم دوست قدیمی ام بود باتجربه وستاره بود. البته که باید حرف او را می شنیدم تجربه اش در سینما بیشتر ازمن بود. تشکر کردم. ولی باز نتوانستم . نگرانی نمی گذاشت. با این که کاملا جملاتم راحفظ بودم، ولی از دلهره ام چیزی کم نشد. چرا ؟ برای این که من جملات را برای خودم و فقط در حال حرکت یا در سکون حفظ کرده بودم نه با میزانسن ودر یک دست کیف ودر دست دیگر کاغذ تمرین نکرده بودم . کارگردان دکوپاژرا فی البداهه و در ذهنش آماده می کرد . پلانی که می بایست براساس سناریویی که به من داده بود، در دفتر گرفته می شد، تبدیل شد به اتاقی دیگر با راهرویی دیگر و پله کانی طویل باگردشی مارپیچ که به چشم اندازی از پنجره ای بزرگ مشرف بودومن که تنها در ذهن خودم و تصور خودم فکر می کردم میزی هست و منشی هست که نشسته ومن حرکتی کوچک خواهم کردو بیرون خواهم رفت،اما ناگهان مواجه شدم با کلی حرکت یعنی جمله اول با حرکت از اتاق آغاز می شد ضمن گفتن جمله در راهرو به منشی درحال حرکت برخورد می کردیم جمله ای به او می گفتم و او رد می شد و ما به حرکت ادامه می دادیم و ازراه پله ها پایین رفته جملاتی با طرف مقابل ردوبدل می کردیم ومن از پله هاپایین می رفتم و او مردد بازمی گشت. با این نقشه راه ، چه باید می کردم؟ باید تمام توجهم را به چند قسمت تقسیم می کردم ۱-توجه و گوش کردن به پارتنرو تنظیم فاصله ام با او ۲- سرعتم درحرکت ۳- برخوردم با منشی و گفتن جمله ای به او ، ایستادن و چیزی گفتن به پارتنر( که بعد عوض شد) ۴- حرکت و گفتن جملات از شیب تند پله ها ۵- چرخش وگفتن جمله آخر به پارتنر واز پله ها پایین رفتن و دورشدن. همه این حرکا ت درهمان لحظه پیشنهاد شدواز من خواسته شد که انجام بدهم . من که فکر می کردم جمله را حفظم در چنبره این همه حرکت گرفتار شدم و چند جمله را پس و پیش گفتم.یعنی خود به خود این طورشد. به خودم گفتم اه مرد حسابی، تو که حفظ بودی خراب کردی که! بدنم داغ شد. به کارگردان نگاه کردم بیشتر نگران شدم. چون او را مردد تر ونگران تر از خودم دیدم. باردیگرتمرین تکرارشد. این بار کمی میزانسن تغییر کرد. خب باید به چیز دیگر بیاندیشم. تکرار شد. همراه من دوربین ، بوم من ، و دستیاران فیلمبردارهم حرکت می کردند و آن چه بیش از همه مرا آزار می داد چشمان درشت تهیه کننده بودکه همه کارهایش را رها کرده بود کناری ایستاده بود یک راست به صحنه ی ما چشم دوخته بود. چشمان او دلهره مرا بیشتر می کرد. تقریبا دفعه چهارم تمرین بود که دیدم کارگردان زیرلبی نارضایتی خود را اظهارمی کند. گوش دادم دیدم می گوید : چند جمله که بیشتر نیست چرا احساس مسئولیت نمی کنید؟ آری منظورش من بودم . یعنی از من گله داشت.تمام بدنم داغ شد.فکر کردم ما بازیگر و کارگردان یا دوهمکار چه قدر ازنظر روحی از هم دوریم! من جملات را حفظ بودم و اومرا متهم به بی مسئولیتی می کرد.ولی حق داشت جمله را درست نگفتم! تمام بدنم خیس عرق شد. من که حفظ بودم؟ چرا چنین شد ؟ شاید به خاطر این میزانسن ؟! من نیاز به تمرین داشتم. حتی احساس کردم نکند پارتنرم رابا تمرین زیاد دارم می رنجام واین مزید بر علت شد. با این که طرف مقابلم دوست چندین ساله ام بود، چند بار ازاو عذرخواهی کردم و او متواضعانه رعایتم کرد. وقتی کارگردان این جمله را گفت. خواستم بگویم به خدا من حفظ بودم. چرا این قدراز حال هم بی خبریم؟ آخراین همه حرکت نیاز به تمرین دارد. رودربایستی مانع شدو یااحترام ویا چیز در همین ریف. فقط توانستم به او بگویم: من نیاز به تمرین دارم. باکمی خوشرویی ساختگی که مملو از سرزنش بود گفت : باشه تمرین می کنیم. ولی چشمانش پراز شماتت وگله مندی بود.باخود گفتم: ببین کارگردان را اذیت کردی. از خودم عصبانی شدم. به خود در نهان نهیب زدم وتمام هم خود را صرف کردم.ولی باردیگر هم اشتباهاتی شد و نگاتیوی مصرف شد،که این بار تنها من مقصر نبودم بلکه فیلمبردار یا بوم من هم درآن سهیم بودند ومن هم فقط کلمه (یه جوری) را( یه جورایی )گفته بودم کارگردان اشتباه همه، از جمله مراگوشزد کردومن که شنیده بودم او از یک حرف هم نمی گذرد ، به او حق دادم و بیشتر خود م سرزنش کردم.
برداشت دوم ، نه تنها جمله ها رادرست ومنطبق با سناریو گفتم،بلکه حرکت وحس هم درست و مورد رضایت کارگردان بود. کارگردان روکرد به من و گفت :کات، خب، همینه، بله، این که چیزی نبود. کاری داشت؟ من هم راضی شدم اما اجرایم همراه با تنش و بدون آرامش یک شخصیت بود اما من از ترس قادر نبودم بگویم که یک بار دیگربه خاطر بازی درست من نگاتیو مصرف کنید. شانه ها را بالا انداختم و تظاهر کردم که من مشکلی نداشتم. کارگردان به فیلمبردار نگاه پرسشگری کرد اوهم تایید کردکه مشکلی ندارد. صدا بردار هاش اف هامان را برداشت.کارگردان گفت خسته نباشید یعنی دوربین جمع که ناگهان فیلمبردارگفت: یک بار دیگر ریواند کنید من در مونیتورببینم . یکی نبود بگوید مگر شما در ویزور چه می دیدید!؟ کارگردان راضی، من هم از ترس راضی ، صدا بردار راضی، خودش هم اول راضی، ولی چه شده بود که دوباره می خواهد در مونیتور چک کند؟ نفهمیدم! می خواست دوباره بگیرد که صدای صدابردار درآمد که من هاش اف ها را برداشتم آقا ..... کارگردان که این حرف را شنید منصرف شدو فیلمبردار هم اصرار نکرد که دوباره بگیرند. نفهمیدم مشکل اوچه بود.؟ اصلا مشکلی بود که می خواست دوباره بگیریم ؟ پس چرا منصرلف شد؟ نکند او هم مثل من ترسید بگوید ؟! به هر حال به نظرم موردی نداشت جز این حال نقش درنیامده بود. من با استرس بازی کردم در حالی که شخصیت نباید استرس داشته باشد نمی دانم در نمایش این پیدا خواهد شدیانه؟ اما از نظر وجدانی من می گویم راضی نیستم. ولی یکی نبودن گروه، وترس و عدم رفاقت مانع از این شد که بگویم یک باردیگر برای خاطر نقش و من بگیرید. باخود فکر کردم الان اگر این حرف را بزنم، تهیه کننده که دارد ما را می پاید چه خواهد گفت ؟! به هر حال گذشت.
این سکانس پلان دو دقیقه ای باچند بار تمرین با دوربین و دوبرداشت گرفته شد. درست است که کارگردان شصتش رابه علامت خوب رضایتمندی اش به من نشان دادو مرا خشنود کرد، اما هنوزآن نگاه دلخورش روی من سنگینی می کردو خرواری اندوه بردلم کاشت. به نظرم او خسته بود. دلخوری هایی هم در گروه موج می زد. اوهمه کار را خودش انجام می داد. در راه از خود پرسیدم اگر او دکوپاژمصور داشت و خودش کنار می نشست ودکوپاژرا به دستیارش می داد که ما با دوربین تمرین کنیم و بعد خودش یک بار می آمد وکار را می دید و می گرفت درست ترو بهتر نبود؟ استرس کمتری نداشت؟پس دستیارکارگردان به چه درد می خورد؟ برای همین موقع هاست دیگر !اما کدام کارگردان این کار را می کند؟ فقط در کتاب ها خوانده ایم که کارگردان به دستیارش دکوپاژش را می دهد ودستیار است که با بازیگران همراه احتمالا بازیگردان یا کارگردان هنری کار را آماده می سازند و کارگردان که در نهایت می آید کار آماده است و می گیرد و یا مختصری تغییرمی دهد. وحتی هر تغییری را تمرین می کنندو بعد می گیرند. در این صورت است که بازیگر با دوربین و صدابردار، و آدم ها منطبق می شودوکارش شسته رفته در می آید. پلانی که باید لذت بخش با شد رنج آورنمی شود. کسی هم از کسی دلخور نمی شود و چشم ور نمی چیند! هم خدا راضی می شود هم بنده اش.