شب دهم نمایش " راه مهر، رازسپهر" سه شنبه 4/3/95

          گودرزی در پاراگراف هشتم بروشور نمایش " راه مهر، رازسپهر" آورده:

" چشم اسفندیار از آن جهت آسیب دید که خود نمی خواست ببیند، زیرا همه چیز را از جایگاه کسب قدرت و حفظ و اداره ی آنچه که در حوزه ی قدرت ایجاب می کرد، می دید، از دیگران نیز مصرانه می خواست از همان منظری که او می بیند – حق مطلق – ببینند."

          باز هم در خانه تئاتر کار پیش آمد به قرار رنگ کردن مویم نرسیدم از خانم رهنما عذر خواستم و قرارمان برای فردا شد.

امروز برایم یک اتفاق جالب افتاد. " آریا" این جوان ریزه میزه و زحمتکش که به همه در پشت صحنه کمک می کند.آمد تو اتاق گریم. موهای بلند و شانه زده و مشکی یک دست اش  تاکمرش می رسید. موها را افشان کرده بود مقداری از مو ها را روی شانه ها ریخته بود . مثل دخترها شده بود.بیچاره دختر ها که نمی توانند موهاشان را این طور افشان کنند. تا به حال او را این ریختی ندیده بودم.همیشه موهایش را یا با کش بسته بود و یا بافته بود. اول فکر کردم یک دخترآمده تو اما چشمم به سیبیل چنگیزی سیاه آویزانش که افتاد از اشتباه درآمدم خنده ام گرفت. آریا خیلی جدی و به سرعت و یک راست آمد نشست روی صندلی گریم.! با خود گفتم چرا نشسته روی صندلی گریم و انتظار گریمور را می کشد؟  اوکه وظیفه اش همواره در پشت صحنه یا تعویض لوازم صحنه است چرا می خواهد گریم شود؟ آیا می خواهد موهایش را شانه بزند؟ یا شاید می خواهد کوتاه کند؟!... با کمال تعجب دیدم مجری گریم دارد موهای ایشان را می بافد. تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود. اولین بار بود می دیدم. معمولا هنگام ورود، او را با  مو های گاه پریشان، و گاه بسته با کش می دیدم و در رورانس که درصف اول زیر جایگاهی که من ایستاده ام ، از بالا می بینم که موهایش بافته است.امروز به صرافت دریافتم که تنها شاگرد اول"جعفری" نیست که وظیفه شناس است بلکه آریا هم برای تعویض صحنه ها همچون آیینی مقدس ، خود را به لباس مشکی یک دست ملبس می کند و موهایش را می بافد که نضیف و مرتب جلوه کند. باید به همه دوستان پشت صحنه که مثل آریا رفتار می کنند تبریک گفت. این را برای آن نوشتم که اولا برایم تازه و نو بود، دوم اینکه فقط بازیگران دیده نمی شوند بلکه عناصر پشت صحنه هم دیده می شوند. اگر پشت صحنه سکوت محض باشد وقتی در رورانس خیل جمعیت پشت صحنه جلو می آیند و تعظیم می کنند، تازه معلوم می شود که کارشان درست بوده زیرا گوچکترین صدایی از این همه آدم پشت صحنه به گوش تماشاگر نمی رسیده. چنین نظم و عشق و مسئولیت صحنه را باید دید و گفت.

امروز کارگردان ساعت هشت معمول و بسیار با تمرکز شروع به صحبت کرد. فکر کردم این تمرکز و آرامشش برای این است که می خواهد راجع به نوشته دیشب من صحبت و انتقاد کند. اما در تمام نیم ساعت سخنرانی اش  اصلا اشاره ای به آن نکرد.اما نوید داد که تماشاگران ما رو به رشد بوده اما این رشد کند و عجیب و غیر قابل انتظار است. علت این کم توجهی را تنزل دادن تفکر وذوق ساده پسند و عامیگری تماشاگران در سطح کلان در جامعه  دانست و گفت وقتی فیلم محمد رسول الله نمی فروشد اما " من سالوادرنیستم " رکورد فروش را می شکند، نشان از نزول فرهنگ این مردم است. و از کم توجهی مسئولین به امر تولیدات ملی و فرهنگی حکایت می کند. مسئولین از این نمایش حمایت نمی کنند که یک تئاتر ملی و میهنی است، اما هر فرد باسواد و فرهیخته ای آمده و کار را دیده آنرا تمجید کرده . تعدادی از فرهیختگان را مثال زد که به او کامنت داده و ازاین کار تعریف کرده اند و بشارت داد که شما خیالتان راحت باشد که کار شما درست است. علت درچیزش دیگری است. اگر ده نفر از این جماعت بیایند بگویند که ما بعد از دیدن نمایش شما تازه رفتیم شاهنامه بخریم و بخوانیم شما کار خود را کرده اید.پس نا امید نشوید. محکم و با انرژی کارتان را ادمه دهید. مطمئن باشید آن کس که باید بفهمد می فهمد شما چه کرده اید.

دوشب پیش "مجید جعفری" (شاگرد اول ) از رمپ که پایین می آمده ، عضله پایش کش می آید. و این دوشب را دیگر از پله ها بالا نمی رود.یک عصای بلند هم  به دستش داده اند که به آن تکیه کند. قضیه پایش واقعا جدی است. او درد می کشد و می لنگد. جعفری می گوید. دکتر گفته اگر می خواهی خوب بشوی باید دوازده روز استراحت مطلق کنی پیشنها کرد حتی لگن زیرت بگذارند. ولی او به دکتر گفته است من شغلی دارم که نمی توانم  سر کارنروم. درصورتی سرکار نمی روم که بمیرم. دکتر با تعجب از او پرسیده مگر شما چه کاره اید؟ گفته بازیگر... من مسئول هستم که جواب چهل نفر این طرف را که منتظرمنند و شصت هفتاد نفر اون طرف که بلیت خریده اند و می خواهند نمایش ببینند بدهم . نمی توانم بگویم پایم درد می کند پس نمی توانم بازی کنم. با پا درد هم باید بروم روی صحنه . دکتر گفته پس حالا که اینطور است ما می خواهیم بیاییم نمایش تان را ببینیم. ومجید یک بروشور به آنها داده و برای دیدن نمایش دعوتشان کرده.

مجید می گوید اگر شیب رمپ ها کم کم صفر می شد، این بلا سر من نمی آمد.عضلات آدم معمولا به بالا و پایین رفتن ازشیب به این تندی عادت ندارد. بخصوص که یک پله هم داشته باشد که نمی دانی یه هو زیر پایت در تاریکی خالی می شود.

امشب رستم هم از پادرد می نالید که پله ها خیلی بلند است چای او را هم به درد آورده. یکی از کارگردان ها ی جوان که تماشاگرشب های اول ما بود و من  اسمش را نمی آورم که خدای ناکرده سوء تعبیر نشود می گفت در تخت جمشید پله ها را طوری درست کرده اند که وقتی ملکه و شاه از آن بالا و پایین می رود انگار در سطح صاف می خرامند. پا ها را اینطور( نشان داد) بر نمی دارند.حتی می گویند اسب ها هم به راحتی از پله های تخت جمشید بالا و پایین می رفتند چون ارتفاع و کف پله برای این ساخته شده که زور زدن برای بالا رفتن معلوم نشود.

کارگردان به بازیگران اشاره کرد که جملات و کلمات را کش ندهیم. سریع بجسبانیم به هم. به نظرش دیشب ریتم کند شده بود.