صدا، صدا و باز هم صدا 

در حالی که صدای بازیگر، از ردیف صندلی‌هاي یک تماشاخانه به زحمت شنیده می‌شود ـ يا اصلاً شنیده نمی‌شود ـ نه اين كه كارگردان نسبت به این موضوع بی‌توجه است ـ چه بسا هست ـ اما ما از کارگردانی صحبت می‌کنیم که توجه دارد و می‌داند. او در تمرین‌های نهایی، ساعتی که سالن از تماشاگر خالی است، در ردیف‌های مختلف روی صندلی‌ها می‌نشیند و به تمرین بازیگران نگاه می‌کند و به صدای آن‌ها به دقت گوش فرا می‌دهد، گاه تمرین را قطع می‌کند و خطاب به بازیگری می‌گوید خانم یا آقای فلان، حالا که سالن خالی است، صدایتان شنیده نمی‌شود، چه رسد به زمانی که تماشاگر هم این جا نشسته باشد! اگر صدای شما را نشنود، چه می‌کنید؟ یا من چه کنم؟ ـ تو بگو بیچاره تماشاگر چه کند ـ در این زمان بازیگر به تأیید سر تکان می‌دهد و صدایش را بالا می‌برد و بعد زیرچشمی نگاهی به کارگردان می‌اندازد، ولي او باز با سر، عدم رضات خود را نشان مي دهد و بازگير باز صدايش را بالاتر مي‌برد. اما اين بار چيزي شبيه به جيغ از او ساطع مي‌شود! ولي مگر قرار بوده كه در اين صحنه حساس او بر سر بازيگر مقابلش جيغ بزند؟! ابدا! قرار بر این بوده که آرام صحبت کنند، اما چنان آرام، که همه تماشاگران، حتی آنان که در عقب‌ترين رديف‌ها نشسته‌اند، صدايشان را بشنوند و مكنوناتشان را احساس كنند. اما اين انتظار هرگز عملي نمي‌شود، مگر اينكه بازيگر صدايي تعليم ديده و از لحاظ برد، حجم و نيز بياني به حد كافي كاركرده داشته باشد. اين كجاست كه كارگردان مستأصل، در اين روزهاي پايان تمرين، لب‌هايش را مي جود، اين پا و آن پا مي‌شود ومي‌ماند كه چه كند! و عاقبت چشم بر روي اين ضعف بسته، صورت جيغ‌آساي بازيگر را به نشنيده شدن صداي او ترجيح مي‌دهد. در اين كارگردان دانسته، بر خلاف روح نقش و بازي، ناگزير، تن به يك امر نادرس‌تر مي‌دهد، چون كار ديگري از او ساخته نيست. هر تلاشي در اين راستا، به آن مي‌ماند كه بلافاصله، پس از كاشتن نهال گردويي، از آن انتظار ثمر داشته باشيم! و هر گونه گله، افسوس و سرزنش خود كه «چرا از اين بازيگر آزمون صدا به عمل نياوردم.»، اگر به صداي او توجه مي‌كردم، زودتر كس ديگري را جايگزين او مي‌كردم! و يا اين بازيگر، با اين صدايش فقط بايد تماشاخانه‌هاي كوچك،‌ با ظرفيت تماشاگر محدود كار كند. او هرگونه جزع و فرع ديگري از اين دست را بي‌فايده ديده و، ناگزير، به آن چه هست رضا مي‌دهد و مي‌گذرد.

در حالي كه همين بازيگر، با مدتي كار درست و ثمر بخش روي دستگاه صوتي خود، به راحتي مي‌تواند حتي سالن دنگال؛ غير تئاتري و ناجور تئاتر شهر ما را اگر مملو از تماشاگر باشد، پاسخ دهد.

متأسافنه در كلاس‌هاي بازيگري ما، از بالاترين سطوح تا پايين‌ترين آن، به اندازه‌ا‌ي كه به اطلاعات و محفوظات ذهني بازيگر پرداخته مي‌شود، به كار عملي صدا، تنفس و بيان او توجه نمي‌شود. بارها شاهد بوده‌ايم كه بازيگران معروف سينما و تلويزيون كه عادت داشته‌اند ميكروفون را در نزديكي خود داشته باشند ـ تو گويي گوش تماشاگر را نزديك خود دارند ـ ديگر خود را بي‌نياز از پرورش دستگاه صوتي خود مي‌دانند. همين كه روي صحنه تئاتر بزرگ، در مقابل تماشاگران ظاهر مي‌شوند، وقتي مي‌بينند آن ميكروفون كذايي ـ به مثابه گوش مخاطب ـ نه در چند سانتي‌متري آنها، بلكه در ده يا پانزده متر دورتر از آن‌ها قرار دارد، متوسل به فرياد مي‌شوند و ناگزير از نقش خارج مي‌گردند و فقط تلاش مي‌كنند صدايشان را به تماشاگر برسانند! اين جاست كه پي مي‌برند فاقد صدايي پرورش يافته‌اند و تارهاي صوتي آنان به خواب عميقي فرو رفته است. اما تكنولوژي راه حلي براي اين دسته تدارك ديده است و آن استفاده از دستگاه (هاش ـ اف) است. غافل از اينكه ياري گرفتن از اين فن‌آوري، بيان آن‌ها را به لحاظ كيفي، غير طبيعي و مصنوعي جلوه مي‌دهد و اين خود نقصان مضاعفي در رساندن مكنونات او به تماشاگر است.

چه جاي نااميدي؟ خوشبختانه براي هنرجويان و بازيگران كه كار خود را جدي مي‌گيرند، كتاب سودمندي به زبان فارسي به نام پرورش صدا و بيان هنرپيشه ترجمه و اقتباس محسن يلفاني وجود دارد كه به نظر نگارنده، مرجع باارزشي براي رسيدن به اين منظور است.

مرحوم مهين اسكويي، در پيشگفتار جلد اول ترجمه كتاب كار هنرپيشه روي خود، در فايده‌مندي اين كتاب براي بازيگران ايران نوشته است كه از ترجمه فصل صدا و بيان در جلد دوم به علت اين كه براي خواننده روسي زبان نگاشته شده و در ضمن مسايل اصلي آن در كتاب پرورش صدا و بيان هنرپيشه آمده، صرف‌نظر كرده است. او همچنين هنرجويان و بازيگران را به خواندن و عمل كردن به تمرينات آن تشويق و توصيه كرده است.

محسن يلفاني، مطلع كتاب خود را با اين سخن توماس سالويني2] آغاز مي‌كند:

صدا، صدا و باز هم صدا

و با اين سخن محكم و استوار كنستانتين سرگي ويچ استانيسلاوسكي از كتاب زندگي من در هنر آن را تكميل مي‌كند. اما ما، با همين سخن حرف خود را پايان مي‌بخشيم:

و هر آدم بوالهوسي مطمئن است كه صدايش پيوسته است، جيغ جيغو نيست، درنگ‌هايش بجاست و زير و بم هايش درست است. چقدر اين گونه آدم ها در اشتباهند.

آدم در مي‌يابند كه روش‌هاي خانگي و شيوه‌هاي بياني كه تنها پنج نت دارند، چه اندازه مسخره‌اند. ما با پنج نت جغجغه‌اي چه كاري از دستمان ساخته است؟ نمي‌شود به كمك اين نت‌هاي محدود همه احساس‌هاي انساني را منتقل نمود. اين بدان مي‌ماند كه بخواهي سمفوني شماره نه بتهوون را با يك بالالايكا بنوازي!![2]

  [1]     . استانيسلاوسكي ـ كتاب زندگي من در هنر

[2]     . تراژدين ايتاليايي