زمستان ۱۳۹۲
پرستار۵۴۸
همیشه که نه، اما غالبا سعی و هدفم این بوده و هست که وقتی اعضاء انجمن بازیگران در هر جا و به هر مناسبت نمایشی کار می کنند هر طور شده ببینم. همچنان که بیکاری اعضاء چون بختک بر قلبم فشار می آورد، دیدن فعالیت دوستان انجمنی ام برایم خوشحال کننده است چه رسد به این که او ببینم (بازرس) انجمن بازیگران "مسعود رحیم پور" و تعداد دیگری از همکارانش عضو انجمن باشند.
پرستار۵۴۸ نوشته لیلا نوری به کارگردانی مسعود رحیم پور از جمله این نمایش ها با تم جنگی بود. جشنواره مقاومت هم در واقع فرصتی است که این جوانان استعداد و توان خود را در زمینه نویسنده گی ،کارگردانی و بازیگری به محک قضاوت و تجربه اندوزی بگذارند. خوشحالم که آن را از دست ندادم . ترسیده بودم باز مثل خیلی از کار های خوب این نمایش راهم نبینم و شرمنده دوستانم شوم.
گفتم تجربه؛ بله این تجربه به خوبی در این نمایش قابل مشاهده بود. نویسنده " لیلا نوری" که خالق نخستین این اثر بود، نه از راه ترسیم یک داستان خطی بلکه با بازی و شکستن زمان و مکان، ما را به فضایی برد و با آدم هایی آشنا کرد که آن ها را در زندگی خود دیده ایم و می شناسیم. اما او آگاهانه ما از خیابان ناشناخته به شهری ناشناخته تر برد. شهری که هیچ کدام از ما، حتی خود نویسنده هم یقینا تجربه نکرده و نمی شناسد. اما با جسارت تمام کوچه پس کوچه های این شهر ناشناس را ترسیم کرد و نشان داد که برای هیچ انسانی حتی بزرگترین دانشمندان کره خاکی قابل درک نیست. شاید روزی انسان به این جهان دست یابد؛ همچنان که تخیلات " ژول ورن "به حقیقت پیوست.
جدا از این که چرا خانم نوری نام اثرش را پرستار ۵۴۸ گذاشته و فارق از این که از پرستاری تحصیل کرده در میدان جنگ روزی نیست که به چشم خود مجروح و مرگ ومیر نبیند چنین شوریدگی رمانتیکی از واقعیت فاصله می گیرد اما او توانسته ما را در راهروی خیال خود به ذهن یک بیمار مبتلا به مرگ مغزی " کومایی" رهنمون شده و این سوال را در ذهن ما ایجاد کند که آیا می تواند این گونه هم باشد؟ تنها تخیل هنری است که می تواند چنین دریچه ای را به روی مخاطب باز کند که منظره ای واقعی، گاه زیبا و گاه زشت را از دریچه غیرواقعی نشان دهد. ما به انسانی دل می سوزانیم که مانند یک تکه گوشت و استخوان روی تخت بیمارستان افتاده، نفس می کشد، قلبش میزند. اما نمی تواند بیدار شود ,حرف بزند,وحرکت کند و عنقریب می بایست اعضای قابل استفاده بدنش را برای نجات جان انسانی دیگر بردارند. تراژدی دردآور درام زندگی واقعی است.
درحیطه ی نمایش نوشتار نمایشی موفقی است اما به اجرا درآوردن آن به سادگی میسر نیست وامکانات نوری و تصویری و شگرد ها و تمهیدات بصری مدرن را می طلبد که تخیل مخاطب را بارور کند که امکانات این جشنواره و این سالن جوابگو نبود و همه را به قدرت تخیل تماشاگر محول می کرد اما کارگردان و طراح صحنه "مرضیه پور تور" با تمهیداتی این کمبود ها را تا حدودی جبران کرده بودند.
دوستم که در کنارم نشسته بود، با اولین نگاه به بروشور این نمایش رو کرد به من وبا لبخندی هیجان انگیز گفت: چه جالب و با مزه، کارگردان هرچه " زاده " بوده دور خود جمع کرده است : علی یعقوب زاده. بهار کریم زاده ، شهرام مهدی زاده ، علی گل زاده، خود کارگردان هم زاده بوده منتها برای این که با بقیه فرق داشته باشد، مترادفش" پور" را انتخاب کرده و رحیم پور گذاشته. فقط این آرزو نبوت خودش را داخل این زاده ها کرده و صدیقه کیانفر با صدای مادرانه و زیبایش محفل انس این بازیگران را رونق داده، که دمش گرم.
علی یعقوب زاده را مترجم ، نقاد، محقق جوان می شناختم فکر نمی کردم بازی هم می کند، بازی نرم و قابل قبولی هم ارائه داد. و اما علی گل زاده این پدر صحنه های جنوب و تهران هم گل کاشت. هم خوب آواز خواند و هم صحنه پدری رند و سرگشته ای را بازی کرد که هم دوست داشتنی بود و هم بی رحم. از آرزو نبوت هم نمی توان نگفت که نقش دختری آزاد و بی قید و بند را که او نیز قربانی شرایط غم افزا ست خوب به تصویر کشید. بهاره کریم زاده نیز هنگامی که کار می کرد یعنی کارهای مربوط به پرستار را انجام می داد درخشان بود و ما را به موقعیت پرستاری عاشق و مهربان واتاقی در بیمارستان می برد.
شهرام مهدی زاده هم در نقش نظافتچی عاشق پیشه اگر از درشت نمایی های گاه گاهی او بگذریم نمره قبولی را گرفت.