چاپ

شب دوم نمایش "راه مهر، راز سپهر"95/2/26

با اینکه که نقشم را کاملا حفظم، اما باز برای این احتمال که به کشف لحن ورویداد جدید دهنی برسم، صبح ، ساعت یازده ، هنگام رفتن به داروخانه، فروشگاه شهروند، ونانوایی ، کتاب نمایش را به دست گرفتم بی اعتنا به مردم، با صدایی که فقط خودم می شنیدم. از حفظ نه... از روی متن تا به آخر خواندم. مخصوصا از رو خواندم که ببینم می توانم چیز جدیدی از دل این کلمات و جملات بیرون بکشم؟ تصاویر پیشنهادی نویسنده را مجسم کردم. سعی کردم به هر جمله رنگی بدهم تا دو جمله حتی در بعضی اوقات دوکلمه  شبیه هم ادا نشود.

متوجه شدم غیر از اشعاری که از شاهنامه به عاریت گرفته شده ، والبته در نقش من یعنی " پشوتن" حتی یک بیت هم نیست، اما هر جمله ی من  یک آهنگ شعر گونه دارد. مثل شعر سفید است که می توان نوعی نظم و آهنگ را درآن یافت که اگر این آهنگ به هم بخورد، نقصی در آن دیده می شود و زیبایی اش را از دست می دهد. به این جمله زیر خوب دقت کردم دیدم می توان آنرا به صورت اشعار نو نوشت:

نه... گرد نبود. وهم بود،

وهمی که از درونت سرچشمه می گیرد.

روانت را می آزارد،

تورا به خشم و ستیزرهنمون می شود،

آسایش از جانت دریغ می دارد.

وهمی که تورا پیش می راند به نبرد وخون.

جملات محاوره ای نیست. بین زبان ارکائیک و محاوره در نوسان است. اما به نظرم شعراست. دراکثرجملات این نمایش همین آهنگ شعرگونه را می توان دید. و زیبایی کلامش هم به همین است ولی کار را برای بازیگر سخت می کند اگر دوجمله را شبیه هم بگوید.یعنی برای تفهیم به تماشاگر کمی سخت می کند.جملات چون محاوره ای و آشنا نیست، گوش تماشاگر تا تحلیل کند و بفهمد ما چه می گوییم، زمان می برد بنابراین حتما باید جملاتمان حتی عمدا شبیه به هم نباشد.البته در طبیعت هم همین طوراست اما در این متن نمایشی خطر به شدت ما بازیگران را تهدید می کند که بدون اینکه ریتم را بیاندازیم طور بگوییم که تمایاگر حرفمان را بشنود و بفهمد.

رفته بودم به منزل پسرم در سعادت آباد. موقع بازگشت در ایستگاه میدان کاج، آنجا که تاکسی های خطی انقلاب می ایستد، چشمم به اصغر همت افتاد که درجلوی تاکسی کنارراننده نشسته بود. ازدیدنش خوشحال شدم. اوهم از منزلش" شهرک بوعلی" آمده بود و می خواست به انقلاب برای دیدن نمایش به تماشاخانه ارغنون در خیابان لوفل لوشاتو برود. اوجلو نشسته بود و من از مسافر مقدم ترم خواهش کردم که پشت سر همت بنشینم که بتوانم با او حرف بزنم.از چند نکته صحبت به میان آمد. ازجمله اینکه نقش پشوتن را قبل از من به او پیشنهاد شده بوده است. من نمی دانستم. از اینکه گفت بی تعارف ، از بازی من در دیداری که در آخرین تمرین ها داشت خوشش آمده و من خوب بودم خوشحال شدم. بدون اینکه من متوجه شوم همان ابتدا کرایه مراهم حساب کرده بود و مرا شرمنده خودش کرد.در میدان انقلاب اتومبیلی با راننده جوانی منتظرش بود. می خواستم خداحافظی کنم که گفت بیا تا تئاتر شهر برویم. اونجا پیاده شو. همین کار را هم کردم جوان نازک اندامی بود که متوجه شدم اوهم نمایش ما را در جشنواره دیده . او هم گفته ی همت را در تعریف از بازی من  تاییدکرد و بیشتر خوشحالم کرد. چون نمی شد از نرده ها پرید، سر خیابان رازی خداحافظی کردم و پیاده شدم .

متوجه شدم ریشم بلند شده و از پنجشنبه آن را اطلاح نکرده بودم. یادم رفت مسواک و خمیر داندان و تیغ ریش تراشی ام را باخود بیاورم. آخر روز اولین اجرا برای اینکه خرده های بیسکویت و خوراکی ها ، هنگام سخن گفتن خدای ناکرده از دهانم بیرون نپرد، یک مسواک و خمیر دندان خریدم و برای اولین اجرا دندان هایم را مسواک زدم. اما امروز یادم رفت هم تیغ و مسواک وصابون شخصی و خمیردندان را با خود بیاورم.  ناچار از مغازه یک تیغ خریدم که موقع زدن دیدم خیلی کند بود. انگار قبلا استفاده شده بود.  رنجم داد. تیغی که روز پنجشنبه خریده بودم راحت ترو نرم تر می تراشید. ریشم را می زنم که گریمور راحت تر بتواند فون را روی صورتم بلغزاند. ریش داشته باشم ، برای گریمور ناراحتم. ازاو خجالت می کشم. درست است که درصحنه ی به آن بزرگی دیده نمی شود اما بالاخره نوعی شلختگی بازیگر به حساب می آید.

کارگردان گفته بود ساعت هشت، باهمه صحبت دارم سر ساعت هشت درصحنه باشید. چند نفر دیر آمدند و او را عصبانی کردند. موضوع صحبتش این بود که ما باید تبلیغ کنیم. نمایشی را که شش ماه روی آن زحمت کشیده شده باید به اطلاع مردم فردوسی دوست، نمایش دوست، برسانیم تا ما هم به شرف فردوسی بزرگ و نمایشی که یاد فردوسی می کند تماشاگر داشته باشیم . حرف های اش درست بود و نگرانی اش به حق. از همه ما خواست که دست بکار شویم و تبلیغ کنیم. به امید رسانه ها نباشیم. کسی روزنامه نمی خواند. گرچه روزنامه  "هنرمند" به خبر نگاری " حسین سینجلی " به طور مفصلی با عکس های بزرگ رستم و کتایون و عکس های کوچک  جاماسب و گشتاسب و پشوتن  و اسفندیار مزین کرده بود و گفت و گوی سر تمرین مان را با حک اصلاح چاپ کرده بود. به  هوشیاری این حسین آقا باید آفرین گفت که اینقدر تر وفرز در حالی که روزنامه های دیگر خواب اند، قبل از همه روزنامه ها آس خود را به زمین زد. خبرنگار یعنی این. من بودم به او جایزه می دادم. کارگردان از دیدن یک صفحه کامل و عکس روی جلد این روزنامه به شعف آمده آنرا به همه نشان می داد. من هم بلافاصله رفتم از کیوسک روزنامه فروشی روزنامه روبروی تئاتر شهر خریدم. از حسین سینجلی ممنونم. به سرعت و جلو تر از همه روزنامه ها با تیتر بسیار زیبایی اطلاع رسانی کرده و به این وسیله به جاست گفته شود سرآمد روزنامه هایی شد که هفته ی جهانی فردوسی را هم گرامی داشت. امید که روزنامه های دیگر هم به تاسی ازروزنامه "هنرمند" و روزنامه ایران که عکسی و خبری از نمایش به چاپ رسانده بود، به این مهم بپردازند.

مژگان" طراح لباس" کمربندم را باخود برده بود که درست کند اما سگک نزده بود. معتقد بود در تاریکی پشت صحنه ممکن است سوراخش را سخت پیدا شود . درحالی که من معتقدم اگر سگک داشت از جلو می بستم و می چرخاندم تا سگک برود عقب و گل گمر بند بیاید جلو.... ولی مژگان کار خودش را کرده بود. بند های زره را بریده بود. به جایش چسب زده بود تا هنگام پوشیدن وقت گیرنباشد لباس چسب بدن هم شده بود. خوبش شده بود. وقتی کمربندم را هم امتحان کردم دیدم درست می گوید یکی دو بار هم نشستم و بلند شدم باز نشد. دستمال را هم توی دستبندم جا دادم ببینم چه می شود . هنگام بازی خشک کردن دست ، با دو انگشت دست چپ دستمال را مانند شعبده بازان از لای دستبند رزمی درآوردم و دستم را خشک کردم و زمانی که اسفندیار حرف اش را میزد در حالیکه به حرفش گوش می دادم دستمال به اصطلاح نمناک را تا کردم ودو باره زیر دستبند چرمی قراردادم و به بازی ادامه دادم این اعمال درست انجام شد. جمله ها هم بر خلاف دیروز درست گفته شد. هر دوی ما را به هیجان آورد و صحنه قشنگمان را بی نقص انجام دادیم.

من این را حتما باید بگویم که  بدون اینکه "مهرداد خامنه ای" و همسرش " شیرین میرزا نژاد" کارگردان مترجم خوب گروه اکزیت را دعوت کنم خودشانذ آمده بودند. مهرداد مراشکه کرد برای چند تا از دوستان گل آورده بودند. مهرداد هم برای من شکلات خوشمزه ای آورده بود. یادم هست برای نمایش "بیرون پشت در" هم بلیط خریدند و بدون دعوت آمدند. دست این زوج زیبا و هنرمند که این قدر نسبت به کار من حساسیت نشان دادند که روز اول و بدون دعوت آمدند با مباهات می بوسم و موفقیت روزافزونشان را آرزومندم.