چاپ

شب اول نمایش "راه مهر، راز سپهر"95/2/24
امشب شب افتتاح نمایش "راه مهر، راز سپهر" نوشته و کار "شکرخدا گودرزی" بود.  تعدادی از دوستان و اساتید و شاهنامه شناسان و ادیبان با بانوانشان را دعوت کرده بود. چند روز پیش به همه گفته بود که دوستانی را که می خواهید در این شب شرکت داشته باشند معرفی کنید که به اشان کارت دعوت بدهم. اما من یادم رفته بود. شب گذشته که یکی دونفر از دعوت صحبت کردند دیدم ای دل غافل دعوت نامه ها ارسال شده و تمام شده . نا چار به چندتن از مهمانانم گفتم شما بیایید رضا جعفری دستیار گودرزی دم در شما را راه خواهد داد. نمی دانم چند نفرشان آمدند
امروز نزدیک های ظهر شکری زنگ زد و گفت هیات مدیره انجمن بازیگران را دعوت کن. گفتم شکری دیر نیست؟ کارت هم که نداریم بدیم. گفتم شما دعوت کن شاید بیایند. بهرحال من برایشان تلگرام کردم. نمی دانم دیدند یا نه . آمدند یا نه ؟ حق هم دارند نیایند . اگر قرار بود دعوت شوند باید چند روز زود تر دعوت می شدند . همان طور که من یادم رفته بود، حتما شکری هم یادش رفته بود. بگذریم انشالله جبران می کند و در روز های دیگر دعوتشان می کنیم.
ساعت هفت و نیم کم کم مهمانان می آمدند و پذیرایی می شدند ساعت هشت واندی به داخل سالن آمدند. برنامه باضرب زورخانه و آوای مرشد شروع شد.ما بازیگران پشت صحنه بودیم و مراسم را نمی دیدیم فقط صدایشان را به سختی می شنیدیم.
یکی دونفر به صحنه دعوت شدند که من از پشت صحنه نمی توانستم نام و قیافه هایشان را ببینم. اما درمیان افراد شاخصی که دعوت شدند، صدای استاد "کزازی"استاد سخن پارسی را از پشت صحنه تشخیص دادم. او انسان بزرگی است کسی است که یک کلمه عربی حرف نمی زند. من از پشت صحنه صدایش را به سختی می شنیدم. ولی شنیدم که درباره کار بزرگ فردوسی یعنی" شاهنامه" وتاثیر بزرگ آن دراتحاد ایرانیان و ماندگاری فرهنگ ایرانی داد سخن می گفت. در آخر به دو داستان شاخص و تراژیک (یا به قول استاد "غمنامه") یعنی داستان "رستم و سهراب" و "رستم و اسفندیار" یاد کرد.معلوم بود که می خواهد فشرده و موجز صحبت کند. بیش بیست دقیقه ای که سخن گفت مطابق معمول حتی یک کلمه عربی درگفتارش به کار نبرد.
درآخراساتید و مهمانان محترم، لوح یاد بود نمایش را امضاء کردند.و نمایش شروع شد.
اتفاق عجیبی برای من افتاد. برای اولین بار بعد از آن همه تمرین و دوبار اجرای جشنواره  یکی از یاران صحنه آمد گفت .دستمالی که من دستم را موقع شستن فرضی با آن خشک می کنم ، به برداشته شده و به جایش یک دستمال به من می دهند که دستم را با آن خشک کنم. از آنجا که آدم سخت گیری نیستم فکر نکرده گفتم باشد. اما بعدا که لباسم را تنم کردم فکر کردم حالا موقع عوض کردن و اضافه کردن یک شی است من  دستمال را کجا بگذارم ؟ جیب که ندارم. با "مژگان" طراح لباس توافق کردیم که دستمال را زیرکمربند پهن ام  پنهان کنم. دو دستیار خوب مژگان کمک کردند کمربند را بستند و دستمال را زیر کمربند جا دادم. اولا وقتی رفتم دستم را بشویم موقع خشک کردن دست هرچه تلاش کردم انگشتم را لای کمربند کنم دستمال را در بیاورم  اشتباهی بالاکمربند را می گرفتم. انگشتم لای کمر بند نمی رفت.نگران شدم دیگر به کمر بند نگاه کردم دیدم من کمر بند را نگرفته ام بلکه بالا ی کمر بند را گرفته و به دنبال دستمال می گردم که اصلا درزی ندارد. بالاخره باچند ثانیه تاخیر بالاخره دستمال را یافتم و دستم راخشک کردم و موقع گوش دادن به حرف های اسفندیار تاکردم و سرجایش قراردادم . اما موقعی که داستان تماشاخانه رومی را برای اسفندیار تعریف می کردم، به محض نشستن روی صندوق احساس کردم کمر بند باز شد. اما ندیدم که دستمال هم به زمین افتاده اگر افتادنش را دیده بودم خب برش می داشتم ولی من متوجه افتادنش نشده بودم. موقعی که داشتم از اسفندیار خداحافظی می کردم چشمم به دستمال روی زمین افتاد . من باید باحال گریان اسفندیار را ترک می کردم. نباید می گذاشتم دستمال من " پشوتن" در چادر اسفندیار بماند.با همان حال گریان رفتم به سوی دستمال آنرا برداشتم وغمناک جلوی دهان و بینی ام گرفتم که مثلا دارم  اشک می ریزم. و رفتم بیرون درحالی که کمربندم را به دست گرفتم . یک دست کمر بندباز شده دست دیگر دستمال دست خشک کن  بیرون رفتم.
خون خونم را می خورد. عصبی شده بودم. به دستیاران اخم و تخم کردم که چرا جیب برایم درست نکرده اند که دستمال را داخل آن بگذارم. چرا بدون تمرین آکسسور را عوض می کنند؟ همین مکث ها و همین تعلل در خشک کردن دست باعث شد که یکی دوجمله من و اسفندیار تداخل کند و پس و پیش شود البته خراب نشد. توجیه شد که هر دوی ما عصبی هستیم. کسی البته نفهمید. بده بستان مان گرم بود. ولی علت این به هم ریختن، عدم دقت من و اضافه شدن بدون تمرین یک وسیله بود.
به مژگان التماس کردم یک سگک برای کمربندم تعبیه کند تامن خیالم راحت باشد. طفلک گفت باشد. آخرسرگفت کمربندت را بده ببرم درست کنم او هم ناراحت شد.خانم خوبی است.ببینم فردا چه کرده است.سگک که باشد می توانم راحت بنشینم و بلند شوم و به فکر باز شدن چسب نباشم. اما در مورد دستمال پیشنهاد کرد بجای درست کردن جیب، دستمال را داخل دستبندم بکنم. این هم پیشنهاد خوبی بود. اما باز فکر می کنم اطمینان جیب را ندارد. ولی بهتر از کمربند است. ببینیم مژگان فردا چه می کند.