چاپ

شب هفتم نمایش " بیرون پشت در" 
امشب تماشاگر مان بیشتر شده بود. قربون چشماشون از همه شون ممنونم. ما هنوز تراکت هامون حاضر نشده. یعنی چاپخانه بد قولی کرده. مجبوریم بروشورها مونو که زیاد هم هست به جای تراکت پخش کنیم. امروز محمد را دیدم که دم در تماشاخانه ، داشت بروشور به مردم می داد. می گفت بعضی می پرسیدند تماشاخانه مشایخی کجاست؟ من ، به در، راهرو، بنر اشاره می کردم و می گفتم این جاست. با تعجب می پرسیدند این جا سالن نمایش وجود داره ؟ می گفتم بله بیایید ببینید.
اجرای امروزم گرم بود. به هیجان آمدم. از کارم راضی بودم و لذت بردم. یک ریزه کاری هایی خیلی ظریفی خودش کشف شد و جاری شد. البته من می دونم حق ندارم سعی کنم کار امشبو فردا شب تکرار کنم. فکر می کنم بیشتر مربوط به حال و روح امروزم بود. آخه قبل از اجرا احساس گناه می کردم. چرا که ساعت پنج و ربع رسیدم، در حالی که ساعت پنج و نیم اجرا بود. یک اشتباه باعث شد وقت را گم کنم. تو خانه ی تئاتر داشتم رزومه اعضاء را توی کامپیوتر اصلاح می کردم . متوجه ساعت نشدم. وقتی به تماشاخانه رسیدم تازه متوجه شدم که چه گافی دادم . من که معتقد بودم دو ساعت قبل از اجرا باید سر صحنه باشم . وای از خجالتم زودی از زیر شلاق نگاه سرزنش بار کارگردان که طفلک مشغول صاف و صوف کردن بنر کف صحنه و راهنمایی به حمید بود، گریختم و رفتم تو اتاق لباس تند تند لباس پوشیدم و گریم شدم و چند بار هم دیالوگمو برای خودم مرور کردم که تپق نزنم و از این بابت هم در مقابل کارگردان شرمنده نشم. 
اجرا شروع شده بود، ولی تو اتاق بغلی گریم دوستان داشتند باهم حرف می زدند. دیدم جای من اونجا نیست. من آرامش و سکوت می خواستم. تو تاریکی رفتم پشت صحنه یک صندلی گیر آوردم نشستم و به بازی های قشنگ حمید و بهناز نگاه کردم. حال کردم. انرژی گرفتم. بعدش نوبت ما بود. به نظرم بازی اونا منو از حال بدم درآورد. بیشتر توی لحن گفتارم تغییراتی حس کردم. بیشتر به حرف های پارت نرم حمید گوش کردم و تصویر سازی ذهنی بیشتری کردم.
نمایش تمام شده بود همه داشتیم می رفتیم . از کارگردان برای این خبط م معذرت خواستم . او گفت خواهش می کنم یه ذره ریتم ات امشب کند شده بود. به همه دارم میگم. 
خیلی فکر کردم که من کجا ریتم ام را کند کردم یادم نیامد. باید فردا به این موضوع دقت بیشتری بکنم. حتما حق با او بوده.